امروز ازاون روزای حوصله سربر بوده و مدرسه ام که خیلی وقته تموم شده و کنکورمو هم که دادم و بیکار تو 

خونه امهمون روزی که کنکور دادم،شبش رفتم خونه خواهرم و وقتی فرداش اومدم خونه 

روزازنو و روزی ازنو.پووفنمیدونم واقعا چه گیری افتادم و چه کنم.

دلم میخواد به یه کلاسی برم،اما به هرچیزی که علاقه دارم اون دوتا موجود عجییب و غریبب 

به علایقم،علاقه ندارند و نمیزارند که برمتواین مدت خیلی  پیگیر اموزش برنامه نویسی بودم

اما بعداز تحقیق و مطالعه فهمیدم خونه باید آروم آروم باشه تا بتونم با آرامش کامل کارم رو انجام بدم و چیزی

که در خونه ی ما وجود نداره همین هست.

بهشونم میگم عاقا منو یک کلاسی بفرستید اینا علایق منه بعد تو علایقم کلاس طراحی و خیاطی رو هم قرار دادم

و متاسفانه فقط همین دوتارو قبول کردنداونا میدونند از چی بدم و ازچی خوشم میاد براهمین میدونن چیو انتخاب

کنن اما بقول داداش میثم از بین بدوبدتر،بد رو انتخاب کنی خیلی بهتره و راست هم میگه!!

چون توخونه باشم واقعاا از نظر روحی صدمه ی جدی ای میبینم که باعث افسردگیم میشه و نمیشه زندگیم

اینطور پیش برهچراکه من به کلاس مشاوره و پیش روانشناس میرم و نمیخوام تمام زحمات

و تلاش های من و دکترم به هدر برهترجیح میدم بیرون از خون هباشم و حالمو کوک کنم

وقتی ازشون دورم حالم بهتره و وقتی پیششونم یه کارایی میکنن،یه حرفایی میزنن که اعصابمو بهم میریزند.

خداکنه به یک کلاس هرچند ناچیز و مزخرفم که شده برم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها