فریاد های بی صدای دلم



:).

 

ازنظر بقیه آدم تنهایی نیستم،خودت میدونی که دورورم خیلی شلوغه.آدم های زیادی دارم،

دوست های زیادی دارم،شاید بازارکه میرم با خیلیا سلام و احوال پرسیه گرمی داشته باشم.

زمانی که نباشی هستن که بخوام باهاشون حرف بزنم و چت کنم،خیلیا هم دوسم دارند و

دوست دارند بامن باشند.وقتی اراده کنم و بخوام میتونم با همین هایی که میگم رفیق فاب شم،

درواقع من رفیق فابشون شم نه اونا رفیق فاب منولی خب هیچکس تو این دنیا،کل دنیا،همه ی هستی

روهم بگردم مثل تو برام نمیشه،اصلا مثل تو پیدا نمیشه❤️انقدر تک و خواستنی هستی که

خیلیا به اینکه دارمت حسودی میکنن آخه تازه فهمیدن تو چقدر خوب و باارزشی و اونموقع که

داشتنت واسشون مهم نبود.من ازهمون اول قدرتو دونستم و میدونستم که چقدر دست نیافتنی

هستی عشقم باتوبودنیعنی آرامش و بی تو بودن یعنی عذاب،بدبختی،سختی و.

من آدم به ظاهر تنهایی نیستم و خیلیا دوروورم هستن اما وقتی تو نباشی تنههاترینم،

احساس تنهایی دارم انگار هیچ کس به چشمم نمیاد ای کاش بشه تا قیام قیامت این دوستیمون

ادامه پیدا کنه و هیچ وقت بهم نخورهheartsmiley

درسته الآن6روز از روز تولدت میگذره اما بازم تولدت مبارک بهترینمشاید خدا تورو برای من فرستاد تا عوض شم

و دنیای اطرافمو قشنگ تر ببینم و خود واقعیمو پیداکنمangel

پ.ن1:دراز کشیده بودم یهو به ذهنم اومد برات به عنوان یادگاری پست بزارمsmileyدیگهه نخواستم تبعیض قائل شمwink

نرگسم تولدت مبارک عزیزترینمبرات بهترین هارو آرزو میکنم.heartangel


 


:).

 

ازنظر بقیه آدم تنهایی نیستم،خودت میدونی که دورورم خیلی شلوغه.آدم های زیادی دارم،

دوست های زیادی دارم،شاید بازارکه میرم با خیلیا سلام و احوال پرسیه گرمی داشته باشم.

زمانی که نباشی هستن که بخوام باهاشون حرف بزنم و چت کنم،خیلیا هم دوسم دارند و

دوست دارند بامن باشند.وقتی اراده کنم و بخوام میتونم با همین هایی که میگم رفیق فاب شم،

درواقع من رفیق فابشون شم نه اونا رفیق فاب منولی خب هیچکس تو این دنیا،کل دنیا،همه ی هستی

روهم بگردم مثل تو برام نمیشه،اصلا مثل تو پیدا نمیشه❤️انقدر تک و خواستنی هستی که

خیلیا به اینکه دارمت حسودی میکنن آخه تازه فهمیدن تو چقدر خوب و باارزشی و اونموقع که

داشتنت واسشون مهم نبود.من ازهمون اول قدرتو دونستم و میدونستم که چقدر دست نیافتنی

هستی عشقم باتوبودنیعنی آرامش و بی تو بودن یعنی عذاب،بدبختی،سختی و.

من آدم به ظاهر تنهایی نیستم و خیلیا دوروورم هستن اما وقتی تو نباشی تنههاترینم،

احساس تنهایی دارم انگار هیچ کس به چشمم نمیاد ای کاش بشه تا قیام قیامت این دوستیمون

ادامه پیدا کنه و هیچ وقت بهم نخورهheartsmiley

درسته الآن6روز از روز تولدت میگذره اما بازم تولدت مبارک بهترینمشاید خدا تورو برای من فرستاد تا عوض شم

و دنیای اطرافمو قشنگ تر ببینم و خود واقعیمو پیداکنمangel

پ.ن1:دراز کشیده بودم یهو به ذهنم اومد برات به عنوان یادگاری پست بزارمsmileyدیگهه نخواستم تبعیض قائل شمwink

نرگسم تولدت مبارک عزیزترینمبرات بهترین هارو آرزو میکنم.heartangel


 


indecisionیعنی گشاد بودن هم حدی داره.خودش ایستاده اونوقت منی که نشسته ام میگه بلندشو برو پیاز بیارindecision

خب این یعنی چیییی؟چه اسم دیگه ای میشه روش گذاشت؟من که هرچی فکرمیکنم چیزی به ذهنم نمیرسه

این ته محترمانه بودنه که میشه رواین دوتا آدم اسم گذاشت

پدرم هستی که هستی،مادرم هستی که هستی اما این دلیل نمیشه من ه کار براتون انجام بدم 

وقتی خودت میتونی انجامش بدی و هییچ مشکلی نداری خب انجام بده عزت نفستون کجارفته؟

هی میگن اینو الگوی خودتون قرار بدین و فقط خوبی های اینو اونو جمع میکنید بعد میگید شبیه اون

شید ،نقطه ضعف هاشونو درنظر نمیگیرید و انتظارات بی جایی دارید

حالا خوبه خودشون بدترازماها بودن دلشون میخواد بچه هاشون قدیسه بار بیان.حالا ازمن به تو نصیحت پدرومادر گرام

پیامبر بااون همه عظمتش یک لیوان آب از بچش نمیخواست و خودش بلند میشد حتی زمانی که نشسته بود

حالا شما بیاین برام نطق کنیدfrownindecisionنکنید اینکارو زشته بخدا:-|


کمی توجه و اهمیت دادن به تک تک اعضای خانواده بد نیستindecision

تبعیض قائل نشید و نمک به حروم نباشید و اینکه تا آرنج دستو تو عسل انداختیم بفهمید

اهمیت دادن به کسی که ازخودتونه چیزی رو کم نمیکنه،یاحتی کوچیکتون نمیکنه

ازما گفتن بود حالا خوددانیدfrown

 


امروز صبح ساعت7/30 نوبت دکتر برای اکو قلب داشتم.البته برای چکاپ و نه چیز دیگری

منو مامانم تو سالن نشسته بودیم که مامانم رفت سمت پذیرش و کارارو ردیف کنه

تو هم زمان یه زن و شوهری کنارم نشسته بودند،خانومه خیلی به شوهرش گیر میداد و حرف میزد 

تا یک قدم ازش جدا میشد میگفت کجا؟باز داری کجا میری و مرده هم هرسری یه بهونه ای میاورد و میرفت

از رفتار  وکردارشون خندم میگرفت،خانومه کاملا واضح بود که به شوهرش شک داره و مرده از قیافش 

حرومزادگی میباریدااا،حسابی هم میبارید،ازاون نکبتا بود

بقول داداشم مرد یا زنی که گناهاش زیاد بشه از چهره اش معلومه چجور ادمیه و من به تازگی و چندوقته 

این جمله رو درک میکنم.خب داشتم میگفتم،مرده از بیرون اومد زنه میگه کجا بودی؟

مرده میگه بودم پیش دوستم زنه گفت این که همین تازه ازاینجا ردشد(اولین دروغش)

میگه داشتم با دوستم حرف میزدم زنه میگه کدوم دوستت مرده میگه نمیشناسیش خانومه 

میگه اییی من که همه رو میشناسم(دومین دروغش)

هیچی مرده انقدر دروغ پشت دروغ،خانومه هم کاملا واضح بود قانع نشده اما بیخیال شد

مرده انقدر تو خودش بود،مدام لبخند میزد و توفکر فرو رفته بود جوری که حتی صدای موبایلشو هم نشنید

زنش میگه گوشیت داره زنگ میخوره هاا(اسم مرده جواد بود تازه یادم اومد:)))

مرده تا صفحه گوشیو میبینه دوباره میره و زنه باااز غرغراش و زیرلبی حرف زدناش شروع میشه

هیچی میاد و زنه میپرسه کیه مرده هیچی نمیگه و زنش هم بیخیال میشه

حواسم نبود حس کردم یکی بهم خیره شده دید بعلههه اون مرده هست

تامیبینه نگاش میکنم بهم چشمک میزنه،تو چشماش بی تفاوت نگاه میکنم میخنده و باز چشمک زنش یهو 

میبینه میگه جواد چرا میخندی من سریع نگامو یم و مرده تو گوش زنه ی چرت و پرت میگه

 زنه میخنده و میگه بی ادب معلوم بود سرشو هم اوره بود،برام واقعا تعجب برانگیزه 

که چطور یه مرد میتونه انقدر پست باشه،چطور به خودش اجازه بده که همچین کاریو بکنه 

مخصوصا زمانی که زنش پیششه:-|کی میخود نسل همچین زن و مردایی منقرض شه؟؟؟

واقعا خسته کننده هست.بنده طبق تجربیات بدم نگاشو تمام حرکات

اون مرده ر میتونستم بفهمم و این بدترین نوعش هست که یه مرد چقدر میتونه ضعیف النفس

 باشه حتی زمانی که زنش کنارشه حتی نمیخواد زمانی که زنش کنارشه خودشو کنترل کنه

 و به احترامش دست ازاین کارا بکشه اونم فقطط زمانی که زنش هست:-|


آهنگ گوش بدیو هیچ حسی بهت به آهنگ نداشته باشی؟؟واقعا جای تعجب داره و عجیب برانگیزه!!

به یاد روزهایی میافتم که با آهنگ گوش کردن آرامش میگرفتم و حس خیلی خوبی بهم دست میداد

شاید تو ذهنم کسی رو داشتم و که به یاد اون آهنگ گوش میکردم.هرکسی رو که میدیدم آهنگ چنان با حس گوش

میده،تیکه مینداختم و میگفتم تو سرت کی هست یا به کسی فکر میکنی؟که اون سرکار میگفت:نه!!

واقعا هنوزم همچین چیزی وجود نداره.آدم از آهنگی که عاشقانه هست و خوشش بیاد و با حس گوش کنه

بعد بدون هدف باشه؟!!غیرقابل باوره.

حالا بگذریم از این چیزا.تا به الآن تعداد انگشت شماری میتونند تا حدودی بهم آرامش بدند و نه کامل

این فقط خوده منم که میتونم خودمو با چیز هایی که دوسشون دارم و عاشقشونم خودمو آروم کنممدت زیادی نیست

که با حرف های دوستی آروم میشم،با اون بودن،حرفای تسکین دهنده اش میتونه تا حدودی آرومم کنه

(اما از حق نگذریم بغلش یه چیز دیگست،خخخخخ)درمقابلش همانطور که تعداد انگشت شماری میتونند 

منو آروم کنند تعداد انگشت شماری هم میتونند منو اعصبانی کنند که دقیقا همونایی که آرومم میکنند قدرت اعصبانی 

کردنمو هم دارندکه این میتونه بدتررین نوع شکنجه باشه.

چندوقتی میشه که با آهنگ گوش دادن آروم نمیشم و کلا هیچ حسی بهم دست نمیدهبی هدف،رو هوا گوش میدم

باخودم فقط بلند بلند یا در حد زمزمه میخونم و درحین خوندن وسطاش میگم:خب این هایی که میگی منظورت به کیه؟

چیه؟اصلا تو چیی میگی؟؟؟و در نهایت جوابی برای حرفم ندارم و بلا تکلیف تر و کسل تر ازاون زمان،بی هدف تر

دوباره شروع به خوندن میکنم و بازم تکرار میشود.




به یک عدد روانشناس و وکیل نیازمندیم.

.

ما آدما تو زندگی،به دوچیز خیلی واجب نیازمندیم.یکی وکیل که هم بدرد زمانی که زنده ای و هم زمانی

که مُردی میخورهوکیل برای مدیریت و کنترل امور مالی،،حالا فرقی نمیکنه طرف پولدار باشه یا وضع مالی

متوسط داشته باشه،به هر حال پول در میاره دیگه.اگه توان پرداخت حقوق وکیل رو نداره میتونه خودس به

صورت تخصصی و کاملا صحیح وکیل درآمدزایی خود شود.مطمئنا همه،تو امور مالی و مدیریت کردن آن تخصص

و تبحر کامل و یا کلا بلد نیستند،چراکه هرفردی تو همه چیز نمیتونه تخصص کامل داشته باشه و نداشته باشه بهتر است،

چون نمیتونه رو یک چیز کاملا تمرکز کنه و موفق بشهنهایتا تو دوچیز مهارت داشته باشه که این خودش کلی هست.

وکیل داشتن طیف وسیعی داره که غیرقابل شمردن است،،،مثلا وکیل که داشته باشی نیازی نیست تمام امورات

مالی ازجمله وام و امورات شخصی مثل وصیت نامه و از نظر ارث و رو به خانواده گفت و بهتره بعضی از چیزها پیش

یک غریبه متعمد بمونه تا پیش اعضای خانواده.

اینجا گفتم دوچیز که بعدیش داشتن روانشناس است.

داشتن روانشناس خیلی خوبه،میشه با او دردودل کرد و از بعضی ناگفته های دل رو گفت،چیزی که پیش آشنا و یا

کمی ناآشنانمیشه گفت به قول مردآبی((کس نخارد پشت من،جز ناخن انگشت من))کمی در این مورد صدق میکند

با خانواده هم بخوای دردودل کنی یا سریع قضاوت میشی یا پشت بندش نصیحت و یا سرزنش بدون دادن راهکار.

چیزی که فکرکنم برای هرآدمی غیرقابل تحمل هستروانشناس بدون قضاوت و یا سرزنش بعداز گوش دادن حرف های

 طرف مقابلش راهکار میدهد و خیلی دوستانه ،جوری که انگار صدسال طرف مقابلشو میشناسه،رفتار میکنه.

متاسفانه تو فرهنگ ما،جامعه ی ما هنوووزز این موضوع جا نیافتاد و اکثرا فکر میکنند کسی که پیش روانشناس میره

روانی هست!!و نمیخوان افکار و عقیداتشونو تغییر بدند و کمی پیشرفت کنندمازندران جزء استان هایی هست که

پزشک خانواده دارد یعنی اینکه پزشک از طرف مقابل ویزیت نمیگیرد و دارو های مال ایران تا حدودی رایگان حساب

میشد و داروهای خارجی آزادای کاش به جای پزشک خانواده و درمان ازنظر جسمی پزشک خانواده از نظر روحی

داشتیم،چرا که روح مهم تراز جسم است.روح که سالم نباشه چه نیاز به جسم؟؟

وقتی روح خراب باشه خود به خود جسمم نابود میشود و حال خراب به یه جایی میزنه و جسم رو بیمار میکنه

و حالا هم جسم بیمار است و هم روح بیمارsad

فردی که پولدار است و دستش به دهنش میرسد دیگه پیش پزشک خانواده نمیره،پیش متخصص یا فوقش میره

که سریع تر خوب شه،این هایی که من میگم برای آدم های وضع مالی رو به پایین استای کاش مسئولین

بیان این کار رو برای کسانی که وضع مالی نسبتا رو به پایین دارند،

انجام بدند بلکه از شر سکته های ناگهانی در امان باشند و دلشان کمی باز شود.indecisionsad


من از کلاس پنجم یعنی11سالگی به اصرار خودم چادر گذاشتمیاد اونروزا که میافتم خندم میگیره

چه کولی بازی ای برای خریدن چادر در اورده بودمچادر رو به این خاطر دوست داشتم که یک لباس

اضافه دارم!!یعنی اینکه من عاشق ولخرجی بودم و هستم.دوست دارم همه چیز زیادی و اضافه داشته باشم

و اصلا برام مهم نیست چقدر اون لباس یا وسیله رو دارم،شاید بهتر باشه بگم لباس خریدن،مخصوصا شال رو

خیلی دوست دارملذت زیادی داره که مامان خانوم هیچ وقت نخواست یا نمیتونه این موضوع رو درک کنه!!indecision

داشتم میگفتم اون زمان بخاطر اینکه پول الکی خرج کنم چادر خریدم و و سرم گذاشتمشاید حس خوبش مال

همون لحظه بوده و همون عید اول سال که چادر گذاشتم.دیگه چادر گذاشتنم حتمی شده بود

آخه مامانم زیادی به چادر گذاشتن و حجاب و اینا پایبنده،چیزی که در من کمی وجود داره

دوستای من همشون مانتویی بودند و من به چادر داشتنم افتخار میکردمگذشت بعد دوسال

یکی از دوستام به مدت چندماه چادر گذاشت وبعد بخاطر اینکه اقوام مادرش اهل ین چیزا نبودند

کلا برداشت ولی من همچنان چادری بودمگاهی وقتها ازش خسته میشدم چراکه جمع کردنشو بلد نبودم.sad

من تا سوم راهنمایی هرجا که میرفتم به صورت مداوم چادر میزاشتم چه بخوام و چه نخوام.

اما از کلاس اول دبیرستان همه چیز تغییر کرد و میزان چادر گذاشتنم کمتر شده بود

مثلا بیرون از شهرخودم میرفتم دیگهچادر نمیزاشتمبا ماشین جایی میرفتم که هیچ،مدرسه رو که سرویس داشتم

بازم هیچفقط گاهی وقتها چادر میزاشتم که با مامان و بابام میخواستیم پیاده بیرون بریم

دوم دبیرستانم به همین منوال گذشت و رسید به سوم دبیرستان،یعنی جایگاهی که الآن من

حضور دارم امسال دیگه سرویس ندارم و گاهی وقتها خودم پیاده میرم و بیشتر وقتها داداشم منو میرسونه.

خب طبق معمول چه پیاده و چه با ماشین چادر نمیازارم و تا حدودی مانتویی شدمالآن فصل امتحانم

شروع شده تعدادی از  امتحاناتمو دادم.یکی از روزهای امتحانم داداشم میخواست دنبالمون بیاد،

رفتم مانتومو از کمد در بیارم یهو چشمم به یک پارچه سیاه رنگ خورد و فهمیدم چادرمه:)

خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم ونزاشته بودمش

من قبلنا تو شهرهای دیگه چادر نمیزاشتم اما الآن با دوستام و خواهرام تو شهر خودم بیرون میرمم چادر نمیزارم

و کلا ترس از نزاشتن چادر دیگه ندارم و کاملا بی تفاوتم!وقتی میگم ترس یعنی اینکه مامانم خیلی

به این چادرو اینا پایبنده و اگه نزارم معلوم نیست چی بشه چون مامانم مذهبی تشریف داره و

اگه من یا دخترای دیگش یه کار اشتباه و حتی کوچیک همین چادر نزاشتن،مثل خاله زنکا پشت

سر مامانم و یا خودم و خواهرا حرف میزنن،اما چیزی که تو این دنیا برام پشیزی ارزش نداره همین حرفاست

و کاملا بی تفاوتم اما مامانم خیلی براش مهمه.indecision

داشتم میگفتم خیلی وقت بود چادر نزاشته بودم و یهو به دلم اومد که بزارموقتی جلوی آینه چادرم رو رو سرم گذاشتم

یه حس فوق العاده خوبی بهم دست دادشاید یکی از دلایلش این بود که زوری نبود.

من بیشتر وقتها به زور مامانم چادر میزارم،هیچوقت نشده بگم نمیخوام چادربزارم،

وقتی جوابمو میدونستم دیگه نیاز به گفتن نبود.

خواستم با چادر پیاده روی ای که خیلی وقت احساس نکرده بودم رو احساس کنمحدود5دقیقه آهسته راه رفتم

و همچنان در این5دقیقه درگیریا مقنعه یا چادر و یا کوله ام بودمیا مقنعه عقب میرفت و یا کوله از رو دوشم

به علت اینکه هی چادر رو جلو میکشیدم که رو زمین نیافته و کثیف نشه،میافتاد،ولی همه اینا باعث نشده بود

حس خوبم از بین برهداداشم وقتی منو دید خندید و تعجب کرد و گفت:اتفاقی افتاد که چادر گذاشتی یا عشقی؟؟

گفتم عشقی گذاشتممنو و دوستم که اسمش یگانه هست تا یه جایی پیاده کرد و گفت ما بقیه راه رو پیاده برید

و ماهم قبول کردیم وقتی پیاده شدم حس خجالت داشتم.انگار ازاینکه چادر رو سرمه حس خجالت داشتم،

یه جوری بودم همش به این فکر میکردم که بقیه منو با چادر ببینند چی میگن،آخه من به هرکی میگم چادریم

باورش نمیشه وتعجب میکنه و میگن بهت نمیاد چادری باشی،نمیدونم در من چی میبینند که اینطور میگمن.

نه خیلی شیطون از نوع منفیشمدر کل خجالت هممچنان بامن همراه بودخواستم چادر رو در بیارم

اما خیلی مسخره بود اگه درمیاوردمچه گذاشتن و چه آوردنیئبودشاید از دوستم مبینا،شاید از خیلیای دیگه خجالت

میکشیدم،اما این خجالتو به جون خریدم و برنداشتم و همین که وارد مدرسه شدم،برداشتم و تو کوله ام گذاشتم.!

برگشت هرچی خواستم با خودم کنار بیام چادر بزارم نشد و به یگانه گفتم ایی میخواستم چادر بزارماا

و اونم گفت:ولش نمیخواد بزاری.

.

شایدحس احمقانه ای از نظر بعضیها باشه،اما حس اون لحظه من این بود و نمیشه احساسات

رو تو بعضی از شرایط کنترل کرد و بعضی هارو بیان نکرد.اما من تو اون شرایط تونستم خودمو کنترل کنم و بیان نکنم.

چادر گذاشتن و نزاشتن برام فرقی نمیکنه اما وقتی کسی تو یک چیز بهت اصرار میکنه و بهت زور میگ این مدل

حس ها تو آدم به وجود میاد،من اصلا ازاین حسم خجالت نمیشکم چراکه من باعث به وجود اومدن همچین حسی

نشدم،کسایی باعث به وجود اومدن این حس ها شدن که با فکر های قدیمی و مزخرفشون،با خرافات و اعتقادات

به ظاهرشون منو به این روز انداختند.صدالبته با خودم کار میکنم که این نوع احساساتو در خودم بکشم

و فقط در شرایطی این کار تحقق پیدا میکنه که این ادما دور و ورم نباشندد.


 

و الآن چهار سالی درکنارما هستی.چهارسال در خانواده ی ما بوده و من چقدر از بودنت خوشحالم

خوشحالم از اینکه وجودت درهمه جا حس میشود و نقش بسیار پررنگی در ذهن و یاد و خاطرم داری

چراکه خوب ترین،بدترین،هیجان انگیزترین،شیرین ترین،تلخ ترین،ترسناکترین و را درکنارت گذراندم.

کنار تو خاطرات خوب و بد زیاد بوده اما همان خاطرات بد هم به شیرینی عسل تبدیل میشود چرا که

شاید همان لحظه خوشایند نبوده اما بعد پی به تمام اون لحظات میبرم،لذت بخش تراز خاطرات خوب بوده

توشاید سخت ترین آزمایش زندگیه من بودیخودت میدونی چی دارم میگمخودت میدونی که چیا سرم اومده 

و چیا زندگی برام تاب الآن رقم زده اما هرچی که بود تموم شد و رفت و امروز رو باید چسبید

امروز یک روز خاصههیچ وقت تو این چهارسال به خاص بودن این روز توجه نکرده بودماما امسال برای من یه چیز 

دیگستدارم به این فکر میکنم اولین سال چه نوع رفتاری داشتمsmileyفراموش نشدنی است.

دقیقا جایگاه همیشگی نشسته بودمو تو وارد یک دنیای جدیدی شدی،یکسال بزرگتر و همه باید فرق میکرد

از اخلاق تا کردار و منش و تیپ و قیافه و وضعیت و جایگاه اجتماعی و.الآن که دارم اینارو برات مینویسم در حال گوش 

دادن به یکی از آهنگ های موردعلاقتم به نامIlyas Yalcintas - Icimdeki Dunam.یادش بخیرتو طول راه مدرسه هروقت 

اینو میزاشتی اعصابم خورد میشد و میگفتم وقتی متوجه نمیشی چی میگه چرا هی گوش میدی؟و تو به حرفم گوش میدادی

و آهنگ رو عوض میکردی اما الان چندوقته که عاشق آهنگ های الیاس شدم و اکثر آهنگ هاشو

دانلود کردم و هرروز گوششون میدمیه حس خوب بهم دست میده،آروم میشم،نمیدونم چی میگه اما خوبه

(البته ناگفته نماند که معنی هاشو میرم میخونم)همینجور الکی گوشنمیدماین متنی که برات نوشتم خونتون بودم و توهم

طبق معمول خواب بودی داداش منsmileyدقیقا الآن12ساعته که روز تولدت شروع شدهsmiley و من خیلی خوشحالم که تو بدنیا اومدی بچه جونwinkیعنی اومدنت تو این دنیا،بزرگ شدنت و وارد خونوادمون شدنت همه چیزش اتفاقی نبوده و کاملا واضح بوده.تولد تو،روز تولد تو با تمام روزای دیگه فرق میکنهازبس هیجان دارم که ت وپوست خودم نمیگنجه

خیلی حس خوبیه روز تولدت داداش همه چی تموم من

شاید تو بیشتر برای من فرستاده شدی نه خواهرم.برای من فرستاده شدی تا من بتونم به خودم بیام،تنها نباشم

و از لاک تنهایی کمی بیشتر دربیامتو بهترین اتفاق زندگیمی داداش مهربونم،،،

اونی که تورو داره باید روزی هزار بار نماز شکر بخونهخوشحالم که خواهرم تورو داره.

راستی یه چیز دیگه کادوی تولدت که میدونی چیه بچه جون.باز هرجا رفتی آبرومو نبری

ونگی این چی بود خریدی و کم خرج کردی چرا کهدرکنار هدیه ای که میلیون ها می ارزهlaugh و عمرا میتونستی همچین چیزیو پیدا کنی یه چیز دیگه ای هم هستفکرنکنم بتونی حدس بزنی مثل همیشه

جــــــــــــــــــــــــــــــــورابــــــــ.خخخخخخخخیادته قرار بود5بار برات جوراباتو براساس شرط بندی ای که کرده بودم بشورم؟؟ومن تن به این ذلت ندادم و الآن ترجیح میدم ماهی یه دونه برات جوراب بخرم

آخه هم تو جوراب خوره داری هم من نذرم ادا میشهباز بهم خسیس نمیگیااا.

نکهجورابات نانو هست برام گرون در میاد همشو یه دفعه ای بخرم.winklaugh

خب بیا حساب کنیم اگه دونه ای20تومن باشه 5تا میشه100هزااار تومنواووو چخبرههه بابا.laugh

دوس دارم تا آخرین تولدت کنارت باشم،همیشه همیشه اما مثل همیشه خیال میکنم نیستم،،،

باز ناراحت نشو ازاین حرفمبقول خودتآدم باید روراست باشه دیگهه

چیه دوست داری بگم نه همیشه هستم و ازاین شروورا؟؟تیکه حرفمو بگیر،اوکی بچه جون؟؟smiley

راستی ازت ممنونم بابت اون کاپ کیکی که روش پراز خامه ی کاکائویی بود،سال بعد جبران میکنم،نگران نباشsmiley

 

وبازهم میگم تولدت مبارک.ایشاا. هزار سال زنده که نه اما90سال زنده باشی

،چخبره این همه اغراق؟؟1000سااال؟؟میخوای باشی که چی بشه؟؟خخخ.

و همیشه سربلندباشی و به جایگاه های بهتری برسی.angelblushheart

 



گاهی وقتا خسته میشم.از همه چیز زده میشم،دلم هیچی نمیخوادهیـــــــــــــچی
دوست دارم سبک سبک باشم،خالیِ خالی،خالی ازهرگونه احساس،
بی حس بودن هم واسه خودش عالمی داره،حس فوق العاده ای است
خلاء خلاء هستی.انگار روی آب مثل یک شناگرماهر،شناوریاووف چه لذتی داره
شناکردن حس مردن،حس آرامش،آروم بودن،حس خوبی رو به همراه داره
دلم حسابی تغییروتحول میخواداز ظاهر خودم تاباطن خودم تا.اخلاق خودم
دلم این آدمو،این دختررو نمیخواد،عاشق این دختر هستم اما دلم دیوانگی میخوام
این روزها با هیچدگی نمیکنم حتی باخودم!!حس پوچی دارم،پوووف
نمیخوام بیشتراز این عمرم،زندگیم پیش این آدم ها تباه بشه.واقعا خسته شدمم
حتی دلم نمخواد پیششون کنار یک سفره بشینم،دلم نمیخواد حتی باهاشون حرف بزنم
این روزها دلم میخواد یه غول چراغ جادو بیاد و بگه چی دلت میخواد؟؟منم درجوابش بگم
فقط منو به اندازه دلخواه من از این جماعت،ازاین آدما،ازاین خانواده که اسمشو نمیتونم بزارم دورکن
فقط همین.هیچ خواسته دیگه ای ندارم.آرامشو خیلی وقته دیگه احساس نمیکنم
دلم آرامش میخواد،خوشبختیمدام دلم ازکارهاشون گرفته،ازرفتارای ضدونقیصشون
از آرامش بی اعصابشون،پوووفدلم میخواد جدا از همه شون باشم،کسی هم تا خودم نخوام پیشم نباشه
این دوره و زمونه هم حسابی با همه چیزاش منو داره بدبخت میکنه.
ذهنم حسابی خستس.مغز درد گرفتم،فکرکنم نیاز به یه آدم مسکنی دارم اما کیو نمیدونم
من آدم آزادی نیستم اما محدود هم نیستماما اگه آزاد بودم مطمئنا زندگی بروفق مرادم بود
شاید اگه آدمی بودم که رو یک چیز کیلید میکردم اوضاعم بهتربوداما آدمی نیستم که منت کشی کنم 
خودمو لوس کنم،ناز بدم برای کسی که تهشش چیی؟؟ایسس تهش این که راضی شن؟؟
عمرااا.من خودم یه روزی همه چیزایی که دلم میخوادو بدست میارم بدون منت کشیه کسی یا نازکردن لوس بازی و
بدمم میاد یک گوهی میخورند بعد با یه کارای مسخره میخوان سرشو هم بیارند
اووف درحد بدم میاد ازشوننن.خستمخسته تراز اونیم که فکرشو کنیدمیون مرز دیوونگیم دارم میفتم:-|
خداکنه یه روزی بشه اونا بیان جای من و من برم جای اونا تا بفهمن من دارم ازدستشون چی میکشمم:(
اما جای اونا هم بودن خسته کننده و رقت انگیزه،چندش آورهدلمم نمیخواد جاشون باشم حتاا


ما آدم ها واقعا گاهی وقتا نمیدونیم که با خودمون چندچندیم،چی میخوایم
برخی از آدم ها برای تمام سال هایی که زندگی کردند باید تاسف خورد چراکه همیشه
در کارهای نادرستشون تا عمرر دارند درحال غرق شدن هستند
برای اون دسته افرادی که نمیفهمند باکارهای نابجاشون چه تاوان های بزرگی باید پس بدهند
و اغلب اینها جبران ناپذیر است چراکه پای آبرو درمیون هست و آبرویی که ریخته شود جمع نشدنیست
میدونید چیه،،برام جای سواله که دختری که متاهله و نامزد داره،شوهر داره چرا باید با یک پسر دیگه ای
دوست باشه و برای اون لاوبتره؟؟یا چهارتا اکانت اینستا و چندتا خط تلگرام داشته باشه؟
چرا نامزدش باید بگه اینستا نداشته باش چراکه تو دایرکتت پسرا میان و ال و بل؟
چرا باید یه مرد به زنش انقدررر بی اعتماد باشه و وقتی دختره استوری میزاره بگه این دست توئه
اون دست پسره کیه که تو دسته توئه؟بعد دختره قسم بخوره و بگه عزیزمن دست من نیست و هزار تا قسم
و قرآن؟؟امشب خونه داییم اینا بودیم،یه پسره که از قضا فامیل پدریه مامانم میشد اینو نامزدش بودند خونه داییم اینا
پسره میخواست بره باشگاه والیبال و دختره مونده بود خونه داییم،قبل از اینکه پسره بره دختره اینو محمد جان
 زودتر بیا رو گفت و پسره رفت.
به دلم اومده بود که رابطه ی سالمی این دو ندارند و خواستم کمی موشکافانه تر برم تو قضیه 
اما بعدش با خودم گفتم ولش به من چه!
منو این دختره که اسمش اکرم بود با دخترداییم تو اتاق رفتیم و شروع به شنیدن صحبت هاشون کردیم
اول اینکه دخترداییم فائزه یک مدته به دلیل خراب شدن گوشیش اینستا ندازه و با گوشیه دخترههه
وارد اکانتش میشه و اونو سیو میکنه!!!
برام تعجب برانگیز بود چقدر اعتماد اونم تو این دوره زمونه!!بماند که چقدر این فائزه با پسر جماعت 
چت میکرد و برای همه شون قربون صدقع میرفت و قرار و.
مسئله این دختره بود!!همینجوری شوخی شوخی گفتم خب هروقت حوصلت سررفت برو تو اکانت فائزه با bfهاش بچت
گفت اوو من خودم چهارتا اکانت دارم وقت نمیکنم!!
هنگ کردم!!همون اول متوجه شدم یکم شیطونه و اکانتاشو دیدم همه شون اسم های نا مشخصی داشتند
یکی مهسا یکی عسل یکی نازنین!!!وای خدای من!!باخودم گفتم تا کجا میخواد خودوشو به لجن بکشه؟؟!
آدمیزاد چقدر میتونه پست باشه که بخواد با نامزدش همچین کاریو کنه و بعد بهش بگه محمد جااان؟؟
چرا دختر پسرای ما اینطور شدند که با شریک زندگیشون،داداش هاشون،خواهر و هرکسی که بشه بهش تکیه کرد
تکیه نمیکنند و ترجیح میدند برند سمت چیزهای ممنوعه؟؟
من قدیسه نیستم که اینارو میگم شده با پسری چت کنم اما لاس نه.بالفرض اگه چتم کنم حداقل
میتونم خودمو با این کلمه قانع کنم که مجردم اما بازم عذاب وجدان میگیرم که به پدرومادر،خواهر
برادر و همه این ها تعهد دارم و نباید همچین کاریو بکنم.
دختره متولد77بود و اندازه نخود عقل نداشت،واقعا حرفایی که باهم میزدند برام تاسف بار بود
اصلا میدونی چیه؟؟یم دختر متاهل چه حقی داره از یک دختره مجرد بپرسه تاحال س*ک*س داشتی؟
با یه فرد دیگه ای یا باخودت؟؟!!!!و اون رو برای جواب دادن به حرفش قسم بده به کسی که دوسش داره؟؟
خخخ،خیلی احمقن این بچه ها،،برای من غیرقابل درکن که این کارا یعنی چه؟؟البته نمونه بارزشو
همیشه دارم که اونم دوستمه واقعا متاسفم،خیلی این موضوع ناراحت کنندست،پس ازدواج باری چیه؟؟
ازدواج تهش تعهد به همدیگستت؟؟مگه چیزی غیراز اینه؟
بعد تموم این حرف ها اومدمیم خونه مامانم میپرسه دختره چی میگفت؟گفتم هیچی چیز خاصی نگفت
گفت چجور دختریه؟گفتم خوبه،،اخه تازه نامزد کردند.:-|
چی میخواستم بگم؟؟بگم اینطور دختریه؟؟!!:-|



این روزها بهترین روزهامو دارم سپری میکنم:))

همیشه همینو میخواستم،،انقدرر کاارر کنم انقدرر سرم شلوغ بشهه که وقت نکنم سرمو بخارونم

چند وقتی میشه که به کلاس خیاطی میرم و به عنوان شاگرد برای خانومی کار میکنم

ظاهرا که زن خوبیه و معرفیه نرگس هست که گفت من هستم توهم بیا

خیلی خوش میگذره:))فکرکنم در جریان باشید که من علاقه ای به رشته ام ندارم و سه ساله که رشتمه

هیچ تمایل و انگیزه ای نتونستم در خودم  ب وجود بیارم،اما خب دارم ادامش میدم

واایی نمیدونید که چقدر خوبه،کمتر خانوادمو میبنم و صبح ساعت6میرم مدرسه ساعت6یا7میام خونه

این یعنی اوج خوشبختیه من،همونی که میخواستم شد،،اما انقدرر منگ میشم که حال حرف زدنم ندارم

اما با یادآوری اینکه به نفعمه با خیال آسوده میخوابم و به اونجا هم میرم.


اعصابم خوردده.23روز دلتنگی

خیلی حس بدیه

عزیزتراز جانم دلم برایت تنگ میشد.لعنت به قوانین و تقویم مسخره ی ایران که همش تعطیلیه

اهههنمیدونم این رئیس روساش کارو کاسبی ندارند که انقدر تعطیلات میزارند

همین کارارو میکنند که مملکت رو به گند کشوندند و دیدن مارو هم نابود کردند

بابا من نخوام 23روز ازش جدا نباشم چه کنممم.:(

هوووف اعصابم به شدت داغونه،دقیقا از فردا نمیبینمش تااااا17فروردیننن1398.

ازاین بدتر هم مگه میشه:(

امیدوارم که بتونم ببینمشکم کم داره اشکم در میاد هرچی بیشتر به تعداد روزهایی که فکرمیکنم اعصابم داغون تر میشه


یه مادر،هرچقدرم که سگندل باشه،هرچقدرم نسبت به بچه اش که هیچ خطایی نکرده

متنفر باشه،،بازم مادره

نمیدونم چی بگم،این روزها بدتراز روزای قبل شده،این روزها هووشم انگار،،خیلی باهام سرد حرف میزنه

البته بهتره بگم باهام حرف نمیزنه.

دلم میخواد برم پیششون و تا میتونم گریه کنم بلکه دلشون به رحم بیاد،اما غرور لعنتیم نمیزاره

که حتی پیششون گریه کنم.من دوسشون دارم اما اینا هستن که ازم دوری میکنند و بهم بدخلقی میکنند

تو این مدتی که خیاطی میرفتم،فکرمیکردم وقتی نباشم،وقتی منو نبینن دلشون برام تنگ میشه و

رابطش با من بهتر،بهتر که نشد هییچچ،بدتر شد:-|

دیگه واقعا دارم ناامید میشم و کم میارم،هیچ کاری ازدستم بر نمیاد،به تنهایی هیچ کاری نمیتونم بکنم

موندم از کی کمک بگیرم،،اخه نمیشه که به این وضع ادامه داد

امیدوارم به روز رابطمون خوب شه،اما اصلا دلم روشن نیست،چون من دلم میخواد اما خودش نه:(

امیدوارم حس مادرانش دراو به وجود بیاد،میترسم بااین همه بی مهری کردنش به من یه روزی

پشیمون شه که جای جبرانی باقی نگذاشته باشه:)


گاهی وقتا دلم دوست داشتن یکیو میخواد،یکی که باشه،فقط باشه.همین

خیلی وقته پستی نمیزارم و انقدر تودلم حرف هست که نمیدونم چی بگم،چی بنویسم

دلم آرامش میخواد،امروز خونه مامان بزرگم بودم،یه تاب تو حیاطشون بود

خیلی ساله تاب نمیخورم،تاب بازی نمیکنم،کمی ترس دارم از بلندی و.

اون چون ارتفاعش کم بود سوار شدم،هوا ابریه ابری بود

خیلی لذت بردم،بعد چندوقت احساس آرامش داشتم،جوری که نمیتونم توصیفش کنم:))

و ازرابطه جدیدم بادوستم میتونم بگم خیلی فوق العاده هست

هرروز بهترین روزارو باهاش تجربه میکنم،امیدوارم دائمی باشه

حوصله ی تایپ کردنو ندارم،ترجیح میدم خلاصه وار حرف بزنم:)

چون بصورت خیلی مزخرفی افسردگی گرفتم با تمام شادنشون دادنام و خندیدنام.

استاد هنر شدم برا خودم درد میکشم با لبخند:))


گاهی وقتا دلم دوست داشتن یکیو میخواد،یکی که باشه،فقط باشه.همین

خیلی وقته پستی نمیزارم و انقدر تودلم حرف هست که نمیدونم چی بگم،چی بنویسم

دلم آرامش میخواد،امروز خونه مامان بزرگم بودم،یه تاب تو حیاطشون بود

خیلی ساله تاب نمیخورم،تاب بازی نمیکنم،کمی ترس دارم از بلندی و.

اون چون ارتفاعش کم بود سوار شدم،هوا ابریه ابری بود

خیلی لذت بردم،بعد چندوقت احساس آرامش داشتم،جوری که نمیتونم توصیفش کنم:))

و ازرابطه جدیدم بادوستم میتونم بگم خیلی فوق العاده هست

هرروز بهترین روزارو باهاش تجربه میکنم،امیدوارم دائمی باشه

و اینکه همچنان درحال جنگیدن و تلاش و آزادی برای زندگیم هستم:)

امیدوارم یه روزی بشه که همه چی باب میله خودم باشه:)

حوصله ی تایپ کردنو ندارم،ترجیح میدم خلاصه وار حرف بزنم:)

چون بصورت خیلی مزخرفی افسردگی گرفتم با تمام شادنشون دادنام و خندیدنام.

استاد هنر شدم برا خودم درد میکشم با لبخند:))


 

نمیدونم چند نفر آقای دکتر علیرضا شیری رو میشناسندتعدادش مهم نیست،

مهم اینه که این فرد تاثیرات عمیقی روی من گذاشته.خیلی زندگیمو تغییر داده،

حالمو بهتر کرده،نه تنها این دکتر،بلکه نیازه بگم پیش روانشناسی که میرفتمخانوم جدیدی 

و جا داره از همه کسایی که بهم تواین راه کمکم کردن مخصوصا داداشم تشکر کنم.

این فایل صوتی و ویدئویی که قرار براتون بزارم چندوقته پیش داداشم برام فرستاده بود 

اما بادقت گوش نکردم.امروز که خونه تنها بودم به حرفای دکترشیری گوش کردم و متوجه ی 

این قضیه شدم که من بیشتراز نصف راه رو به تنهایی طی کردم و 

خیلی به خودم افتخار میکنم که موفق شدم:))

منِ امروز اگه زودتر به داداشم میگفتم مطمئنن خیلی زودتراز این ها به خودم افتخار میکردم،

میشه گفت دیر و زود داشت،سود و ضرر هم داشت ضررشم بیشتر بود اما امروز قصد ندارم

 خودم رو سرزنش کنم و بگم ای کاش.زودترمیگفتم،ای کاش این نمیشد

میتونم به جرئت بگم بخشی از این اتفاقات مقصرش خودم بودم و با محبت های بیجا کارم به اینجا کشید 

ولی خب میتونم تا حدود کمی خودمو قانع کنم که توعالم بچگی بودم و از یه بچه 12ساله چه انتظاری میشه داشت؟!!

من ضربه روحیه شدیدی خوردم،مورد آزار جنسی اونم از یک آشنا ،ازکسی که ازخودم بود،ازخودمون بود،قرار گرفتم

ولی با این اوصاف بازم سعی دارم خودمو بسازم،زندگیمو با تمام نداشتن پشتیبان و حمایتگر،بهتر کنم

حالمو روز به روز بهتر کنم،ازحالت افسرده بودن در بیام و حتی به این کلمه فکرم نکنم

من به خودم افتخار میکنم:))که تونستم خودمو بسازم و اونچیزی که میخواستم بشم،تاحدود زیادی شدم ولی هنوزم

جاداره که اون لیلای همیشگی بشم.لازم به ذکره که بگم من بخشی از حاله خوبمو مدیون همین الافی بادوستم هستم

(به قول آقاقی رضا چترزرین:) )که اگه دوستم نبود مطمئنن وضع روحیم چندان جالب نبود

چراکه یک دختر بهتر میتونه یک دختر رو درک کنه و حالشو بهتر کنهازاونم ممنونم.

گاهی وقتا خوشحالم از تمام آدم هایی که جزئی از خانوادم نبودن،

اما کارایی کردند که از خانوادمم بهتر باشند و هوامو بشدت داشتند

دادش میثمم،ابجی نرگسم،خانوم جدیدی و دکتر علیرضا شیری که ناخواسته 

بدون اینکه بدونه مخاطبش چه کسی هست حالمو بهتر کرد

ودر آخر ازخودم ممنون و سپاسگزارم که منو همراهی کرد و تاآخرش باهام و امد و تنهام نزاشت و شونه خالی نکرد.

من به خودم افتخار میکنم که تواین مسیر سخت و طاقت فرسا تسلیم نشدم و به راه خودم ادامه دادم

بعداز گذشت چندین ماه من تازه تونستم باخودم کنار بیام و اورا ببخشم

به خودم تبریک میگم که تونستم ببخشمش و حالمو امروز بهتراز دیروز کنم

مطمئنن امروز یک روز فراموش نشدنی برای من است:))

من آرزوها و رویاهای زیادی دارم که اگه تو این راه بخوام تسلیم شم مطمئنن دربرابر رویاهامم تسلیم خوام شد

چراکه تسلیم شدنم برابرست با پایان زندگی نرمال و شروع یک زندگیه نباتی

امیدوارم هرکی این پست رو میخونه واین ویدئو و فایل صوتی رو گوش میده به خودش بیاد و هرگز تسلیم نشه.

به زندگیت ادامه بده دوست من.زندگی قشنگتراز اونچیزیه که تو فکرشو کنی

فقط با دید درست به زندگیت میتونی دنیارو قشنگ و زیبا ببینی.

:))

بعداز گوش کردن این دوتا فایل من حالم خیلی بهترشد و انگیزه ی بیشتری برای ادامه زندگی خود پیداکردم:)

 

 

لینک کانال دکتر علیرضا شیری( https://t.me/drshiri )

 

طاقت بیار رفیق جان:



امروز26فروردین هست و من اولین روز تابستونیو تونستم تجربه کنم:))

من کاملا با گرما مخالفم و علاقه ای به گرما ندارمواقعا خیلی سخته و اینکه هرسال بدترازپارسال:-|

امروز خیلیی گرمم بود،من همیشه ی خدا پوست گرمی دارم چه برسه به تاببستون که اانگار بخار ازش

بلند میشه.تصمیم گرفتم به حموم برم،هم ازکثیفی دربیام و هم پوستم کمی خنکتر شه

آخرای حموم کردنم بود که هوس کردم آب سرد به تنم بزنمووییی،انقدررر حال داد که نگوو،امروز 

تابستون رو باتمام وجودم احساس کردم بااینکه هنوز تابستون نیومد.هیچی به اندازه با آب سرد 

دوش گرفتن لذتبخش نیست:))و بعد اینکه از حموم اومدی بستنی بخوری که دیگهه وایلاا میشه

اما چون کسی نبود برام بستنیو بخره و خودمم زورم بود،به یک لیوان آّب سرد اکتفا کردم:))

وقتی زیر آب خنک میرم مغزم بازباز میشه،خالیه خالی،پوچ.انگار تازه متولد شدم و حس آزاد بودن

بهم دست میده.:)))))


میتونم این رو بگم که از شنیدن کلمه آبجی از زبون خواهرام متنفرم

پشت این آبجی گفتنای هرچندسال یک بار مطئنن یک درخواستی هست که میگن

سلام گرگ بی طمع نیست.

متنفرم ازاین کلمه که فقط در مواقع ای که بهم نیاز دارند استفاده میکنند و چه 

وقیحانه این کلمه رو بعداز هربار پوزخند زدنم و تاکید براینکه بهم نگو آبجی و کارت رو بگو

بازهم تکرار میکنند و منو آزار میدهند.

دلم میخواهد آبجی گفتنشان از ته دل باشد و بدون درخواستی اما فکرکنم این آرزو رو باید به گور ببرم

البته که آرزو ام نیست

 اما. آدمیزاد هست

گاهی وقتا دلش میخواهد که کسی بدون انتظاری کلمات محبت آمیزی برای او استفاده کند

بدون طمعی،بدون داشتن نیازی و.:)


بی تفاوت نباش جانم که بی تفاوتیت من را

منزوی

دیوانه

گوشه گیر

دلگیر

بازنده

افسرده

بی حس

پراز بغض 

و به طور حال بهم زنی من را حال بهم زن میکند

طوری که باورت نمیشه این منم.

عزیزترینم هنوز نتوانستی به طور کامل میزان تنهاییم را بفهمی که 

اینطور درحین پراحساس نشان دادن،که پشت آن نقابت یک سردی و بی احساسی ای که وجود دارد،

که من آن را کاملا واضح میبینم.

بله،من میفهمم که سعی داری خودت را کمی ازمن رها سازی اما این راهش نیست

فقط میتوانم بگویم این راهش نیست و راهش را ازمن نپرس که نمیدانم اما راهش مطمئنن این نیست:)


:)گاهی وقتا باخودم میگم تا کی قراره این توهین کردن ها،تحقیر کردن ها،آزار و اذیت ها و حرص

دادن ها ادامه پیداکنه

گاهی وقتا به مرز دیوونگی میرسم اما خودم رو دلداری میدم و میگم یه روزی این حرف و حدیث ها

تموم میشه،،،اما خیال نکنم که تموم بشهچراکه امروز خواهر29ساله ی من با داشتن یک بچه

مادرم اشکش را با حرف های احمقانش که میگه بلد نیستی بچه رو نگه داری و همش شماها 

نجس هستید(اینو بگم که مامانم تاحدودی وسواس داره و دلش میخواد همه مثل این تمیز باشن)

درآورد. و شروع کرد با صدای پراز بغض گله کردن که خیال میکنید من دشمن بچم هستم و بلدنیستم

نگهش دارم.و گفت و گفت و خودش رو خالی کرد و من فقط یک لبخند دردناک رو لبم داشتم و انقدر بغض داشت

خفم میکرد که نمیدونستم چجوری نشکنه و ازسر حال بد خندیدم و اشک ازچشام اومد و خیال کردن از خنده ی زیاده:)

این مادر نامهربون با تماام گستاخی بعد این همه ناسزا گفتن میگه عُقدتو خالی کردی!!!

خیلی حرف داشتم برای کوبندنش اما دهنه وامونده ی من دیگه باز نمیشه برای جیغ جیغ کردن و غرغر کردن

و قبل از اون چیزی که برام عجیب بود و خیلی مبهم نفرین های مادرم که تمومی نداره!!

برام سواله که درحقش چیکارکردم که انقدر منو تو جمع،تو تنهایی ووو تحقیر میکنه

هیچوقت نفهمیدمش و دلمم نمیخواد بفهممش.

آدم احمق حق داره بمیره و تنهایی بکشه اما هرکاری میکنم بازم دلم نمیاد این حرفارو از ته دل بگم

چراکه مادرمه،درسته من دخترش درعین حال از زاده ی اون هستم، نیستم اما اون مادرمن است

یه مدت خیلی فحش بهش میدادم و توهین میکردم اما به این نتیجه رسیدم که این همه

 ناسزاگویی دردی رو دوا نمیکنه.

یه چیز جالب اونم اینکه تهش به خواهرم میخواست 3بار این حرف رو زده باشه و اون به گریه افتاد

اما منی که هرروز این حرف رو میشنوم و روزی هزاربار قلبم میشکنه و دلم به درد میاد چی بگم؟:)

انقدر صدای شکسته شدنه قلبم رو شنیدم که دلم به حالش سوخت.خیال میکنن از سنگم 

حرف نمیزنم ،خیال میکنن ککمم نمیگزه.بنظرتون نمازو روزه و اون همه دعا خوندش و مسجد رفتن 

و این روضه خوندن و. درسته؟؟؟به وَِلا که درست باشه دونه ای.اون به ما میگه کافرید شما،،

نماز سروقت نمیخونید اما نمیدونه اون ازما بی دین تره:)اولین شرط مسلمان بود و باایمان بودن

آزار نرسوندن به انسان هاستفرقی نمیکنه مسلمون باشه یا کافر.به هرحال هروقت حرف از انسانیت میاد

بدون توجه به نژاد و جنسیت باید به دادش رسید.اما مادر باایمان من،باخدای من اول میگه 

طرف مسلمونه یانه،حجابش چجوریه و

هیچ چیز این زن درست نیست تا وقتی که دل کسی رو بشه،به کسی آزار برسونه.

او روزی هزاران بار بهم آزار روحی روانی رسوند و روزی هزاران بار دلم را شد

 پس مسلما اون بی دینی بیش نیست.


با سادگی تمام بی صدا شکستیم

چه زخم هایی که از عزیزان خوردیم

اشکها را پشت لبخندی مخفی میکنیم

که خیلی درد می کند

و هیچ کس نمی فهمد،

ما را درد همین نفهمیدن می کُشد

نه زخم ها.!


[احمد شاملو]

:).




امشب خونه خواهرم بودیم همگی دورهم جمع شده بودیم.

خواهرم نتش داشت تموم میشد یهو به شوخی رو به جمع میگه

نفری 5تومن بزارید میخوام نت بخرم

یهو مامانم10تومن بهش میده:)

و به یه بهونه ی اینکه مارو با ماشینتون بیرون،اونجا بردید کرایع دادم:-|

خیلی دردم کرد که تموم مدتی که من مودم خریدم یک بار نشد که بهم پول برای شارژ اینترنتم بهم بدن

و فقط یک بار ازشون تقاضا کردم،واقعا ندادن!!خیلی برام عجیب بود که راه به راه پول به خواهرزاده هام 

اگه بخوان میدن یا همینطوری میدن،به منم پول میدند اما با کلی منت و غرغر:(

امشب عجیب دلم برای خودم برای اولین بار سوخت که چقدر من:)

منی که از ترحم بدم میاد،ازدلسوزی چه برای خودم و چه برای دیگران بدم میاد

امشب خودم دلم برای خودم سوخت کمی در خلوت تنهایی دلم ،برای خود،ترحم کردم



بعضی از چیزها اولین تجربشون بدک نیست

بنظرم بعضی چیزها که آسیبی به اطرافیانت وارد نمیکند را انجام بدی بد نیست.

دیروز بعداز تحمل مشکلاتم و لبریز شدن صبرم و یه دعوایی با یکی!. بعداز مدت 

بسیار زیاد و طولانی مدت یهو به سرم زد با تیغی کاتری دستمو بزنم:-|

نمیدونم خوشبختانه بود یا بدبختانه اماتیغی پیدا نشد و شروع کردم به گشتن دنبال کاتر

که پیداش نکردم

جداازاینکه حالم بد بود یه جنون عجیبی بهم دست داده بود که طی این همه زجر کشیدن هام

هیچوقت به سرم نزده بود اینکار رو کنم اما دیروز عجیب بود که این حالت ها بهم دست داد

مامانم خونه نبود و سریع زنگ زدم براش و گفتم کاتر کجاست و اونم چیزی نپرسید که میخوای چیکار

خیال میکرد برا کارم نیاز دارم آدرسشو بهم داد و من پیداش کردم و متاسفانه کند بود:(

انقدر رو دستم کشیدم که تهش چند برش سطحی داده شد.

میخوام حالم رو توصیف کنم که چه احساس کرختی ای خاصی بهم دست داده بود

بااینکه سطحی برش داده بودم اما خیلی ازش خون میومد و هرچی بیشتر میومد 

حس بهتری بهم دست میداد اما یهو نمیدونم چی شد که گرفتم با یه دستمال جلوشو گرفتم که بیشتراز این نیاد

نه اینکه رگم رو زده باشم نه خیلی بالاتراز رگ فقط هدفم خالی کردن خودم بودهیچ جوره آروم نمیشدم و

این اذیتم میکرد خیال میکردم با گریه حالم خوب میشه اما نشد که نشد.بدترم شد

اما با زدن دستم تمام انرژی منفی ام خالی شد و حس سبکی ای بهم دست دادالبته لازم به ذکر است که بگم با همونی

که بحثم شد خودش آرومم کرد و ازاحتمال زدن بیشتر جلوگیری کرد:))

پ.ن1:انقدر اون لحظه بی جون بودم که حتی زور شدن تیکه جلوی کاتر رو نداشتم

 که اگه داشتم معلوم نبود چی میشد!!

و اینم بگم با تمام اینها وقتی خواستم اینکارو کنم تمام دست و پام و تنم یخ زده بود از بس ترسیده بودم

و برام جای سواله این بعضی ادما از بالا تا پایین دست رو میزنن چه غلطی میکنند؟اولش که میزنی درد نداره

اما بعدش خیلی درد میگیره و میسوزه.


خیلی جاها شنیدم و دیدم که بعضی از خانواده ها خیلی خوب و بچه و یا بچه های بسیار بدی دارند

(تر و ترینش فرقی نمیکند)و یا بعکس پدرومادر بد و فرزندان خوب!!.برایم عجیب و گنگ است و 

این روزها بسیار به این موضوع فکر میکنم بزارید کاملا اونچیزی که تو ذهنم هست رو براتون شرح بدم.

خب میخوام ازاینجا بگم که 

مثلا از زبون پدر و مادرم:فلانیو دیدی پدرش خوب مادرش خوب نمیدونم چرا بچه هاش اینجوری شدند

یا این جمله رو من خیلی تو زندگیم شنیدم اونم اینکه تو هر خانواده ای یکی نخاله وجود دارد که پدرومادر رو عذاب بده!

از زبون دبیرمون:اگه بچه ای بی ادب هست و با گستاخی و بی ادبانه جواب سربالا به بزرگترش

 میده پدرومادر خوبی نداشته. از زبون فامیل:بچشو دیدی؟فلان کار رو کرد ،پدرومادرش

راجب فلان کس حرف زد غیبت کرد،ایراد گرفت بچشم اینطوری شد

اززبون یک غریبه:معلوم نیست یا اون بچه دوست های ناباب داشته(اگه خانواده خوب باشن اینطور میگن)

یا خانواده ی درست درمونی نداشته،یامیگن

خیلی حرف ها وجود دارد که خیلی زیاد گسترده و پیچیده هست و واقعا بازش که کنی تمومی نداره 

اما من میخوام ته حرف هارو بگم.اخه ته تمام این حرف زدن ها،غیبت ها،قضاوت ها به خودشون برمیگرده

همونایی که میگن سرسفره پدرومادرش بزرگ نشده وووو. هووف

یه داستانیو از زبون یکی از خبرنگار به نام حسین زحمتکش به هنرستانمون اومده بود و داستانیو تعریف کرد که برام

خیلی جالب بودگفته بود:حافظ تو دوروز کل قرآن رو حفظ کرده بود،وقتی که قرآن رو کامل حفظ کرد اومد کنار مادرش و

به مادرش گفت مادر من قرآن رو تو دوروز حفظ کردم!مادرش گفت:خاک برسر پدرت گفت:مادر چرا؟من قرآن رو تو

 دوروز حفظ کردم چرا خاک برسر پدرم؟بازم گفت:خاک برسر پدرت

حافظ ناراحت شد و رفت پیش پدرش و دوباره گفت پدر من تو دوروز کل قرآن رو حفظ کردم

پدرش گفت:خاک برسرمن حافظ گفت:چرا؟!!!پدرش گفت:اگر من مرتکب یک اشتباهی که در زندگیم کرده بودم

 نمیشدم تو امروز کل قرآن را در یکروز یاد میگرفتی!!

من همش ذهنم درگیر این حرف بوده و هست.یعنی چی؟؟

یعنی؟؟.

یعنی پدرها و مادرهای ما چه ها کردند که ماها این شدیم؟؟

فکرش رو بکنید پدرومادر،پدرمادرمان چه کردند که پدرمادرما اینطور شدند و

پدرومادر ماها چه کردند که ما اینطور بار امدیم. و فکرش را بکنید ما چه شویم که 

فرزندانمان چه خواهند شد!!!!!واقعا هضم کردنه این قضیه سخت است 

ازاون روز به بعد به این نتیجه رسیدم که ماها به احتمال قوی تاوان اشتباهات پدرومادرمان را میدهیم و 

این نسل به نسل ادامه پیدا میکنه و چه باید کرد که این از یک جایی ریشه کن بشه؟

خیلی مسخره هست که ماداریم تاوان یک سری اشتباهاتی رو میدیم که 

هیچ ربطی به ما نداشته و هرچی که بیشتر میگذره

به این باور میرسم که من دارم تاوان اشتباه والدینم رو میدم،

نمیدونم تاوان کدوم گناه رو اما این رو میدونم که من دارم زجر میکشم

مادرم که نیازی نیست فکرکنم چه گناهی کرده که من اینهمه زجر میکشم،

نیازی نیست چون تمام رفتارهایش واضح و روشن است.اون به راحتی من رو بادیگران مقایسه میکنه،

به راحتی تبعیض قائل میشه،به راحتی تو جمع من رو سرزنش میکنه

به راحتی منو درک نمیکنه،به راحتی و به طور خودخواهانه میخواد

من رو شبیه خودش بکنه اما نمیدونی نوع تربیتش کاملا اشتباه بوده 

و هست و خواهد بود چراکه شیوه ی درستی نیست. 

اون خیال میکنه بااینکار هاش میتونه بهترین فرزند رو به جامعه تحویل بده اما اصلا اینطور نیست.

اون حتی سه دختر دیگه ای رو به جامععه تحویل داد که هیچکدومش عین اون نشدند و

 فقط تو دوران مجردیش نوع حجاب و رفتارشون عین او بوده و الان به راحتی با تمام سرسختی هایش 

با مانتو هستن و او میگوید دلم رو به درد میارید وقتی اینطور میشید و با ابرویم بازی میکنید!!

او آّبرو را در چادر و حجاب میبیند و این بشر عین هیچ سنخیتی با مغز و افکار من ندارد.

دنیای من بااو متفاوت است.نمیخواهم بگویم او اشتباه میگوید و من درست،،،چراکه هرکسی افکار متفاوتی دارد و باید

برای افکار هرکسی ارزش قائل شد حالا میخواد close باشه یا خیلی open !!

اما من میخواهم بگویم مادرمن تاکی میخواهی ادامه دهی؟هوم؟؟

بس نیست این تاوان دادن گناهان شما ؟حالا میخواهی با زخم زبان زدن حالم را بدترکنی؟؟

ای کاش غرورم اجازه میداد اینهارو میگفتم.میخواهم بگویم غرورم اجازه نمیدهد چراکه به کسی میخواهم بگویم 

هیچ تاثیری ندارد و حتی بعداز گفتنش  اوضاع بدتر میشود

مونده ام چه کنمحس میکنم هیچکس نمیتونه کمکم کنه جز خودم!

اما ازبس این همه غم و سختی ها ووووووو رو،رودوشم هست شونه هام دیگر تحمل این همه بارسنگین رو نداره:(

همه ی اینها به کنارواقعا به کدامین گناه دارم تاوان میدهم؟!!تاوان این همه سختی هاراهووووف



الان یه چندروز میشه که معده درد گرفتم که داره منو ب*گا میده.

درد وحشتناکیهچند شب پیش ازبس میزان دردش زیاد بود و نتونستم کنترلش کنم مجبور شدم به بیمارستان برم

تو طول این زمان وقتی این خانوم(مامان:-|)فهمید که معده درد شدم شروع کرد به غر زدن و رو اعصاب رفتن

که آره تو از بس سالاد خوردی اینطور شدی(فقط یکبار تو طول این ماه  رمضون سالاد خوردم)حرفی نزدم و وقتی

دید سکوت کردم باز شروع کرد که آره ازبس سر این کامپیوتری و دولا میشی اینطوری شدی!!

هنگ کردمم.درهمین حین با نرگس(دوست صمیمیم)چت میکردم که وقتی براش گفتم بچم ترکید از خندهه

خخخخ.

دکتر که رفتم گفتم معده ام درد میکنه بهم یه شربت معده دست ساز داد و گفت بخورش و اگر 

از معده ات باشه تا 1مین دیگه خوب میشی من 20مین صبر کردم اما متاسفانه خوب نشدم و دکتر برام 

سونوگرافی کبد و کیسه صفرا نوشت و یک نسخه جدا برام انواع ققرص های رنگی رنگی معده نوشت 

و وقتی میخورم بدتر درد میگیره تا خوب بشم و اصلا نمیخورمش و بجاش مامان بهم یک جوشونده گیاهی میده 

که معده ام رو آروم میکنه و تاثیرش انی هست

برای پنج شنبه رفتم نوبت برای سونوگرافی بگیرم و مطب دکتر تو یک مجتمع هست و متاسفانه نبود 

به این دقت نکرده بودم و متخصصا فقط صبح ها هستن و من غروب رفته بودم با داداشم

شنبه صبح حتما میرم نوبت میگیرم ت ببینم چه مرگمه،،امیدوارم تا دوشنبه که امتحان نهاییم شروع میشه

خوب بشم.چون واقعا درد معدم خیلی بده و نمیشه درس خوند.چه مکافاتی واقعادقیقا دم امتحانات

من طور وحشتناکی آدم بسیار شکموییم و دست از غذاهای لذیذ نمیتونم بکشم

متاسفانه معدم جوری داغون شده که هیچی جز عسل و فرنی نمیتونم بخورم و همین چندمینه پیش دیدم واقعاا

از غذا نخوردن خسته شدم کتلت و دوتا لقمه الویه خوردم.داره دهنمو معده سرویس میکنه اما می ارزید به خوردنش

هی میگیره هی ول میکنه.این معده هم معلوم نیست باخودشش چندچنده:))




من گاهی وقتا وقتی میرم تو اینستا و پیج های طراحی و چاپ روی پارچه و این هارو نگاه میکنم
 باخودم میگم خوشبحالشون که انقدر ارامش روان دارن که کارهاشون به خوبی انجام میشه و 
تهش به یک جایی میرسن.موندم چه کنم واقعا.ازاون طرف دلم میخواد یه اتفاق خوب تو زندگیم
بیافته و من وضعیتم بهتر بشه و خانواده هم ازم اینو میخوان اما متاسفانه به دلیل نداشتن سواد کافی
 و توسری زدن هاشون خیال میکننند بااینکار بچه به خودش میاد و یه چیز بقول خودشون میشه
اما ازنظرمن اصلا اینطور نیست.اونا حتی میگن خودت باید یک چیز بشی بدون پشتکار!!
مثلا کسایی که استثنایی بودن رو برای من به مثال میارند و میگند اره ببین این اینطوری شد اون اونطوری شد وووو.
خلاصه بگم برات که من تمام تلاشمو دارم میکنم تا بتونم فقط ازاین وضعیت در بیام و یه جایی دوراز 
این محیط ینی خونه برمفکرکنم برای بهترشدن رابطه من م دوری بهترین چیز هست.
بعداز کلی فکرکردند به این نتیجه رسیدم ،چون من از هرراهی برای بهترشدن استفاده کردم
 ولی متاسفانه جواب ندادادمی که خودش نمیخواد تغییر کنه حالا من هرکاری کنم خودمو جر
 بدم به دست و پاش بیافتم و و.هیچ اتفاقی رخ نمیده.
ترجیح میدم زندگیمو دست زمان بسپارم تا خودش انشاا. درست بشه 
چون فعلا تنها امید من همین زمان هست چراکه از پیش روانشناس رفتن بگیر تا سخنرانی
 گوش دادن و مقاله خوندن و همه چیز استفاده کردم و جوابگو نبودحتی باهاش خیلیا 
صحبتم کردن اما بازم هیچییییی.
من که دیگه فارغ از همه چیز میخوام بشم و به هیچ چیز توجه نکنم و اهمیت ندممحالا هرچی میخواد بشه
:))))

انقدر بی حوصله و بیحال هستم که حوصله اسم گذاشتن برای نوشته ام رو ندارم

و ترجیح میدم بدون فکر و بی اساس نوشتم باشه

امتحانات ترمم ازفردا شروع میشه و حوصله خوندن ندارمم.هوووف

امسال آخرین سال هست و سرنوشتم امسال طی همین چندماه اخیر مشخص 

میشهاما من انگاری انگیزه هامو ازدست دادممخصوصا امروز که اصلا حال روحی مناسبی ندارم 

و همش بی حال و کسلم و مدام باید اخم کردن های اون مامان که نمیشه اسمشو گذاشت رو باید نگاه و تحمل کنم 

و وقتی چشمم بهش میخوره کل سیستم اعصابم بهم میریزهامروز یگانه(دوستم)پیشم بودهم دوستمه

هم فامیلمونه و هم سن و سالیم و چندساله که باهم دوستیم و امروز مثلا اومد که باهم درس بخونیم اما سر

و تهشو بزنیم دو صفحه درس خوندیماون که دلش میخواست بخونه من حوصله خوندن نداشتم و بیخیال

بودم.امروزم که با نرگس بحثم شد و ولشش:((

روز خوبی نبود امروز و احتمالا فردا صبح برم کتابخونه،، بهترازاینه که فضای خفه ی این خونه رو تحمل کنم

احتمالا اونجوری تمرکزم بیشتر است و راحت تر میتونم درسمو بخونم و ازاون راه به مدرسه هم برم




و یک چیز جالب و جدید:))وقتی دیدم خوشحال شدمممم.

تازه به چشمم عمر سایتم خورد و فهمیدم الان یکسال و 9روزه که این وبلاگ رو دارم

خیلی چشم انتظاری میکردم که زودتر بشه 365روز و یه پست به این مناسبت بنویسم اما خب

مشغله های فکریم باعث شد که فراموش کنم و کلا ازیاد ببرمش خخخازاینکه الان یکسال و خورده ای این وبلاگو دارم 

خوشحالم و ازاینکه نوشته هامو این تو مینویسم و یه چیزهایی که امکان داشت فراموش شه رو با خوندنش

به یاد میارم و همچین میفهمم کی هستمو همه اینارو مدیون پیشنهاد داداش میثمم هستم و اگه اون بهم نمیگفت

من اصلا نمیدونستم وبلاگ چیی هستتمن زیادی بهش مدیون و امیدوارم بتونم تموم خوبیاش رو جبران کنم

چند روز دیگه ام یکسل از این همه زجر هایی که کشیدم میگذره و ازاینکه کلی تغییر کردم خوشحالم و

ام وقتی بهش فکر میکنم خیلی دلم شکسته میشه و اشک تو چشام جمع میشه

اما خب من تلاش های زیادی برای درست شدن و خوب شدن کردم و بیشترش هم نتیجه بخش

بود و اینو مدیون بهترین های زندگیم هستم 

حالا روزش که اومد یه پست میزارماینو هم بگم که یکسال از دوستیه منو نرگس همون اونروز میگذره

و ااین خودش یک خبر خوب و فوق العاده ای هست:)))

تو 4/19 اتفاقای زیادی افتاده که این ها باعث تغییر در سرنوشتم شدند.

روز فراموش نشدنیه چه برای من چه برای داداشم و چه  برای ابجی نرگسم"))

یه آهنگیه که چندروزه خوشم اومده ازش  اونم بشدتتتاین آهنگ گاهی وقتا باعث گریه ام میشه

گاهی وقتا باعث خوشحالیم

بعضی وقتا باعث میشه آروم بشم

و بغضی وقتا هم باعث میشه برقصم:)))خخ به هرحالل آهنگ شاد و خوبیه



یادم رفته بود این رو براتون بگم که من دوباره مشاوره رفتن رو شروع کرده ام و اون بار در باب

اتفاق ناخوشایند و مشکلات دیگه ام و اینبار برای بهترشدن روابطم م.

امروز 1خرداد هست(زمان از دستم در رفته نمیدونستم امروز چند شنبه هست)و دقیقا6روزه دیگه

نوبت دارم و باید تلاش ها و کارهایی که انجام دادم رو برا دکترم شرح بدم

اما هیچ تغییری احساس نکردمنمیدونم الان دوروز میشه که بهتر باهام حرف میزنه

رفتار میکنه حتی گاهی وقتا ازم نظر میخواد!!!چیزی که اصلا تو ذاتش نبود.

شاید دارم جواب میگیرم.اما من تلاش آنچنانی نکردم 

اخه حس و حالشو ندارم دیگهگاهی وقتا تلاشمو میکنم و باهاش حرف میزنم اما باهمون برخورد 

رو به سرد مواجه میشم.نمیدونم واقعا چشهشخصیت گنگی داره و امیدوارم هرچی که هست خوب بشه

دارم سعیمو میکنم که مطابق حرف های روانشناسم پیش برم تا شاید جواب بگیرم:))

دوس دارم زود این جلسه مشاورم بیاد باهاش حرف بزنمانقدر حس خوبی بهم موقع حرف زدن

باهاش بهم دست میده که حد نداره و و وقتی میام بیرون حالم خیلی بهتره.

اصولا میام بیرون یا حالم خیلی خوبه یا حیلی بد




 و این را امشب فهمیدم که هیچ اهمیتی برای این موجود که اسمش مادر است ندارم

من حتی کنار این اهمیت نداشتنام میدانم از من خوششم نمیآیدو خیلی تلخ و گزنده هست

و چقدر سخت است درک کردنش اما من به راحتی هضمش کرده ام

چرا که

قبل تراز اینها میدانستم و به دنبال اثباتش بودم

و امشب

به من اثبات شد

تلخ بود

اما حقیقتی بیش نبود

دیر و زود داشت،اما سوخت و سوزنه

چه بهتر که زود فهمیدم و ای کاش زودتراز اینها حرف میزدم و متوجه این موضوع میشدم

اما درهرصورت زمان خوبی متوجهش شدم

فقط مانده ام ازاین به بعد چطور رفتار کنم.

منی که تازه استارت خوب بودن باهاشو زده بودم و برایش تلاش های زیادی میکردم تا باهام خوب رفتار کند

الان مانده ام که چه کنم.

هوووووفف

ازاین به بعد باید در پی در آرودن این باشم که چرا بامن اینطور هست.

بدون سوال کردن البته

کار سختی است اما شدنیست:)


خب لنتی هااا اون لحظه که داشتید عشق و حال میکردید به فکراینم باید بودید که دارید چه غلطی میکنید

وقتی بچه میارید باید جورشم بکشید دیگه.لنت به غریزه شما پدرومادر ها که عین غریزه حیوون هاست

فقط کارتونو انجام میدید و دلتون میخواد که بچه خودش همینجوری بدون هیچ خرجی بزرگ شه.

وقتی از خواسته هام میگم،وقتی خواسته ام معقول هست باید برآوردش کنی،باید سریع انجامش بدین

چرا اینطور میکنید؟؟چرا من باید بابت یک پول تلفن قسم بخورم؟؟پول تلفنی که میزان مبلغش از 

اونچیزی که فکرشو میکنی آدم کمتر و اصلا برای منی که هیچ خرجی ندارم چیزی نیست.

من موندم اینا چی میخوان ازم.

واقعا برام سوال میشه که من تو این18سال چی ازشون خواستم،چه چیز بزرگی خواستم که اینا

انقدر درمقابل یه چیز کوچیک جبهه میگیرند؟

بهشون میگم اگه مودمم رو جمع کنید باید پولی که بابت مودم دادم رو پس بدید،

گوشی ای که میخوام رو برام بخرید،،بعد هرکاری میخواین بکنید،برید بکنیدمیگنن حتمااا(باتمسخر)

بعد منم گفتم اگه اینکارو نکنید منم اون تلویزیونی رو که همش پاش نشسته اید رو میشم و اونم

کلی چقدر و پرت تحویلم داد و گفتم خوبه خرج خاصی ندارممیگه نه اصلا برات کاری نمیکنیم

اما منن هرچییییییی فکرمیکنم میبینم کاری برام انجام ندادن جز لباس خریدن

همین.

بعد بهش میگم اگه مشکلتون لباسه برید از مردم بگیرید برام تا منتش نمونه،بچه میارید جورشو باید بکشید بدبختا

دیدم خفه خون گرفت و بحثمون تموم شد.

هرروز که میگذره ازشون بیشتر ناامیدتر میشم

اینا پدرومادر خوبی نیستن برام.اصلا پدرومادر خوبی نیستن:)

باید یک فکر دیگه ای برای خودم بکنماین زندگی برام زندگی نمیشه



شب قدر پارسال روز23 من حالم خوب نبود سرما خورده بودم اما دلم بود که برم مسجد ودعای جوشن کبیر بخونم

و رفتماوایلش خوب بود حالم اما بعداز نیم مین بد شد و زنگ زدم برای داداش میثم و اومد دنبالم.

اونموقع هنوز قضیه اون حروزمزاده رو بهش نگفته بودم و میترسیدم که به کسی بگم

اما گه گاهی ازش سوالایی میپرسم راجب هرچیزی.

اونشب باهم بودیم و ماشینشو تو راه اهن پارک کرد و دوتایی پیاده راه رفتیم 

و باهم راجب گناه و اینجور مسائل حرف زدیم و من بهش غیر مستقیم یه حرفایی زدم

و اونم متوجهش شداما خب منتظر بود من مستقیم حرفمو بهش بزنم

اما خب،نزدم.چقدر زود گذشتوقتی به اون روزا فکرمیکنم چقدر مشمئز کننده بود.پووف

اینارو ولشش

این مهمه که من از پارسال تا الان چقدر تغییر کردم:))

*پارسال من چه حماقت هایی که نکردم که وقتی بهش فکرمیکنم هم از کارام خنده میگیره

هم ناراحت میشمیکیش این بود که به مزخرف ترین ادم دنیا محبت میکردم و انقدر خنگ بودم

که هدفش رو،ذهنیتش رو نمیدونستمخیال میکردم .پووف ولشش اصلا مهم نیست

حتی فکرکردن بهش آدم رو مشمئز میکنه.

مهم اینه الان تغییر کردم و هیچ یک از اون حماقت هارو هرگز و هیچوقت تکرار نمیکنم


*پارسال من حالم خوب بود اما حال خوبم کاذب بوددل به خوشی های زودگذر بسته بودم و خیال میکردم خوبه و

اما الان که بهش فکرمیکنم میبینم همه حال خوبم تظاهر بوده و حال خوبم بیخود و کاذب بوده،حال خوب واقعی رو

الان دارمحالا میزانش خیلی کمتراز اون زمان هست اما می ارزه که کم باشه اما خوب و واقعی:))


*پارسال خیلی محدود بودم و اصلا آدم مستقلی نبودم و این عمق فاجعه هست

مثلا اصلا بیرون به تنهایی تو فازم نبود یا اصلا جایی نمیرفتم و کلا یه جوری بودم

الان که دارم بهش فکرمیکنم باخودم میگم چه زندگیه نباتی داشتم من

چقدر بد بودمن واقعا یک توسری خور بودم و الان خیلی بهتر شد.

نه اینکه الان مستقل مستقل شده باشم نه اما از اون پارسال اوضاعم خیلی بهتره

مثلا الان به راحتی میتونم با اجازه خودم خرید کنم و نیازی به اجازه اینا ندارم

یا بیرون رفتم،،فقط اطلاع میدم که دارم میرم فلان جااوایل براشون سخت بود اما کم کم عادت کردند

ازاین بابت خیلی خوشحال و راضیم و همچنان سعی و تلاش میکنم که وضعم بهتراز قبل بشه :))


*پارسال من یک آدم سست اراده تو زمینه ایمانم بودممثلا نماز میخوندم اما به زورر خانوادم

که دیگه برام عادی شده بود و مثلا میخوندم اما درکش نمیکردم و نمیدونستم برای چی نماز بخونم

اونها حتی علت نمازخوندن رو نمیدونستند و آداب صحیح شو نمیدونستنداونها هیچی نمیدونستند

و فقط براساس دستور خدا نماز میخوندند و من هیچ جوره این قضیه تو کتم نمیرفت اما خب

اینا خیلی پیله بودند و مجبورم میکردند که بخونم.چقدر مسخرهه و مزخرففوقتی بهش فکرمیکنم

به اون روزها حالم ازشون بهم میخوره و چندشم میشهاما امسال داداش میثم برام یک فایل صوتی

 فرستاد و گفت هروقت حالت خوب هست این فایل رو گوش بده،راجب نمازه.من دانلودش کردم

و بعد از دوماه گوش دادم و ازاون روز به بعد نماز خوندنم عوض شد.منی که هیچ حسی موقع نماز

خوندن بهم دست نمیداد و فقط برای رفع تکلیف میخوندم الان با خوندن نماز آروم میشم و حالم رو خیلی

خوب میکنهانقدر آروم میشم که دلم میخواد ساعت ها بشینم که حرف بزنم باخدا :)))

تغییر خوبی بوددلم میخواست همچین چیزی بشه اما من دنبال یک جواب و دلیل قانع کننده بودم

که اونها منو راهنمایی نمیکردند و چرت و پرت تحویلم میدادند بدتر از نماز زده میشدمخخ

دلم میخواد اعتقادم درباره نمازبیشتر بشهچون وقتی یک نمازخوندن انقدر حالم رو خوب میکنه مطمئنن بیشتر

ازش بدونم حالم به مراتب بهتر میشهفقط باید  اون حس و حالش بیاد که بتونم تغییر و بالاتر رفتن رو بپذیرم


*پارسال من هیچکس رو نداشتم،یعنی داشتماا اما ننه اونی که من میخواستم

من آدمیم که خیییلییی دوست داشتم و دارم و اکثرشون هم دوسم دارند که تمایل دارند که بامن رفیق فاب بشن

اما من پارسال یک دختره شیطون و بیخیال که خیلیی خنده رو بود،بودم و اصلا به همچین چیزی فکرنمیکردم

و اصلا دوست برام آنچنان مهم نبودمن یک دوست دارم اسمشو هم گفته بودم ((یگانــــه))

خب منو یگانه5سال باهم دوست بودیم و خیلی صمیمی اما خب باهاش نمیساختم و همیشه باهم دعوا

میافتادیم و قهر میکردیم.و به مرور زمان رابطه منو یگانه وقتی وارد دبیرستان

 که شدیم کمتر شد تا سال 11تابستون دوره کارآموزی بودیم که من با نرگس برخوردم و باهاش

 یهویی دوست شدم و ازاون روز به بعد اتفاقای خوبی توزندگیم افتاد:))

کلا پاقدمش خوب بود هم خودش هم پاقدمش.

کلا آدمیم که دلم واسه کسی تنگ نمیشه و انگاری برام کسی اهمیت نداره اما وقتی نرگس وارد زندگیم شد

خیلیی یکی بودن برام مهم شدهوازاینکه کسیو کنار خودم داشته باشم برام خیلی مهمه:))

من اصلا احساساتی نبودماصلا گریه برام هیچ معنی ای نمیدادبا تموم شلوغ بودن و مثلا به صورت کاذب

حالم خوب بود تو فاز گریه و اینچیزا نبودم.

اما الان:-|نه برای هرکسیاصلا بعد اینکه این خلق و خوم عوض شد هنوزم بغیر اون کسی که باعث شد

من رفتارم اینطور بشه گریه نکردم.این تغییرمو دوست داشتم و دارمدلم نمیخواد بیشترازاین بشه

من استاد متوقف کردن احساساتم هستم،پس اینو تا همینجا نگه میدارم که بیشترازاین باعث میشه

به خودم صدمه و آسیب وارد کنم.


پ.ن 1:دلم میخواد تا سال بعد تو زمینه سرقول موندنم بیشتر بشه،اخه ادم بدقولیم و چیزی

که برام سخت باشه به  سختی سرقولم میمونم ولی اگه اراده کنم خیلی سریع و زود ترکش میکنم

واین برای بعضی ها عجیب هستاما خب خصلت من اینه:))

پ.ن2:و میخوام سال بعد ازاینچیزی که هستم 3برابرش بهترشم و حالم بهتر،وضع روحیم بهتر،زندگیم بهتر:)

پ.ن3:اینکه تیپم رو عوض کنم و اونچیزی که دلم میخواد تو ذهنم هست بشم.

اینم فایل صوتی ای که راجب نماز گوش دادم :)):::



امروز هم بهترین روز زندگیم و هم میتونه بدترین روز زندگیم باشه

امروز دوستیه منو نرگس یکساله شده و چقدر زود و سریع گذشت:))

چقدر خوبه که دارمش.میتونم همینو دروصف حالم بگم:))

و امروز روز شومی هم بود،اتفاق ناخوشایندی که برایم افتاد خیلی بد بود

اما همین اتفاق باعث شد من با نرگس دوست بشم

و این دلمو خرسند و خوشحال میکنه

بهترین دوستم،ابجی جونم امیدوارم همیشه حالت خوب باشهو بتونم تموم محبت هاافزودن تصویر از فضای اختصاصی

خوبی ها،لطف هایی که درحقم کردی رو جبران کنم:))

توقشنگترین،شیرین ترین اتفاق زندگیم بودی و باتو چیزهای جدیدیو تجربه کردم

که خیلی تجربه های خارق العاده ای بود

مرسی که هستیبرات بهترین هارو آرزو میکنم

و هرجا که هستی چه پیش من،وچه پیش من نباشی حال دلت خوب باشه

وهمیشه خوشحال باشی عزیزدلم:)))


و به پایان رسید این مدرسه:)

دیروز اخرین روز مدرسه ام بود و تموم شد

چقدرم زود تموم شدمخصوصا این سه سال دبیرستان

حس خنثی بودن دارمهم ناراحتم و هم احساس گنگ و مبهمی نسبت به آینده ام

ازاینجا به بعد آینده ام مشخص میشهنمیدونم چیکارکنم واقعا.

دستپاچه ام و دارم کتاب های این دو سه سال رو جمع میکنم و تمام وسیله های بقول مامان اضافیو جمع میکنم

خیلی دلم میخواد که دانشگاه قبول بشم و برم دانشگاهچون آدمی هستم درس خوندن رو دوست دارم

اما خب بعضی وقتها شرایط و اوضاع خونه نمیزاشت که من درس بخونم

مخصوصا امسال که کلا درس نخوندم و موندم چجوری ترم اول بدون هیچ تجدیدی قبول شدم و خدا کند

ترم دومم قبول بشم و معدلم بالا باشهاخه رشته ی من معدلی هست و من کنکور سراسری هم شرکت کردم

که حداقل یک کدومو قبول شم و برماگه نشم که خیلی بد میشه.پوووف

اما نمیدونم بر چه اساسی دلم روشنه که قبول میشم و دانشگاه میرمبازم نمیدونم

این یک حس هست و شاید درست نباشه و شایدم برعکس

 البته اینو هم بگم که اگه من یک درصد دانشگاه نرم به سرکار میرمدلم میخواد تو یک کاری برم که مربوط

به کامپیوتر و اینجور چیزا باشهچون من علاقه شدیدی به این چیزا دارم

اما اگرم نشد و کارشو پیدا نکردم تو رشته خودم کلاس جداگونه میرم و آموزش به صورت تخصصی میبینمدرکل 

بیکار نمیمونم:))هرجا هم برم نرگس رو هم همراه خودم میبرمچون دوتایی باهم یه جا کارکنیم و پیش هم باشیم کجا

و من تنها باشم کجا:)).امیدوارم که سرنوشتم به سمت خوب پیش بره

تو شهریور سرنوشت من معلوم میشه.امیدوارم همون چیزی باشه که میخوام.:))


که چه ها با ادم نمیکند

تنهایی رو میگمم

امروز واقعا یه روز کسالت باری هست

تنهام و حوصله چیزیو ندارم و راسته که میگن وقتی آدم تنها میشه  فکرای عجیب غریب 

به سرش میزنهخخخخ

هرچیزی که دلتون بخواد به فکرم زد و فقط یکیشو عملی کردم یه لینک پیدا کردم رفتم تو یک گپ 

و شروع به چت بعد یکی اومد پی ویم اما خب حوصلم نگرفت حرف بزنم باهاش بلاکش کردم

حتی حوصله آدم ها رو هم ندارم

نمیدونم واقعا چیکارکنمسریال داشتم میدیدم حسش یهو پرید

درحال حاضر با آهنگ هم حال نمیکنم و فقط داره پلی میشه

یک پارچه خریدم که باهاش شومیز بدوزم اما چرخم مشکل پیدا کرد و 

بردمش تعمیرش کنه،الانم کسی نیست که بیارتش

واِلا مینشستم میدوختمش.چون نصفه نیمه هست 

دیروز که خونه خواهرم بودم انجام دادم و امروز یکم بیشتر نموند:))

دوروز پیش نرگس برای اولین بار خونمون اومد:))))))))خیلی خوش گذشتت و حال داددد.

دیگه اینکههه.همینن.

دیروزم یه سری اتفاقایی افتاد که چون پیش زمینه ای راجبش نگفتم و کامل توضیح ندادم ترجیح میدم 

چیزی نگم  اما شوک های عجیبی دیروز بهم دست داده بود.خدا همه چیزو بخیر کنهه



و چه غمگینم این روزهااا

برای دوستم که نامزدش فوت کرد و حالش بد است و برای خودم و حال بد و وابستگی هایم

اینروزا ترس عجیبی دارم.ترس ازدست دادنش،ترس نبودشوابستگی ای که هیچوقت تجربه نکرده بودم 

و حالا وابسته شدموابسته یک دختردختری که شبانه روز باهم چت میکنیم،حرف میزنیم،باهم میخندیم،

باهم گریه میکنیم و حال بدمون رو باهم تسکین میدیم و روزها میگذرد اما این روزها بنا بر اتفاقاتی که ناگفته

 هست و تا بحال راجبش حرف نزدم.ترس ازدست دادنش  رو دارمپارسال همین موقع ها بود که برایم اتفاق

 بدی افتاد و دوستیه من با نرگس شروع شد و اونموقع رفیقم مبینا(نامزدش فوت کرد)بانرگس خیلی رفیق 

صمیمی بودند و مشکلات من باعث شد رابطه این دونفر باهم کمتر و کمرنگ تر بشه و منونرگس بهم وابسته

 بشیم و اون بهم نزدیک تربشه و رابطش بامن بهتر بشه و بهم دیگه نیاز داشته باشیم.

و امسال برای مبینا یک اتفاق بد افتاد و انگار گردونه داره میچرخه باز همونی میشه که ازش ترس دارمم

انقدر میزان وحشتم زیاد شده که چندوقتی میشه که پناه بر قرص های آرامبخش بردم و امشب که سرچ کردم

دیدم دقیقا همون حالاتیو دارم که تو عوارضش نوشته

این استرس و اضطراب پدرمو درآورده و داره داغونم میکنهگاهی وقتا نمیدونم چیکارکنم و دارم 

به اون هم آسیب روحی میزنم و اونم داره اذیت میشه

اصلا راضی به اذیت شدنش نیستم اما رو افکار و حالاتم کنترل ندارم 

و نمیتونم چیزیو بهش نگم و هررفتاری میکنه که باب میلم نیست تمام رفتار و حرکاتم سریع واکنش نشون میده

و همه میفهمن که حالم بده و داغونم.و این خیلی بده و ضعفه منهاما نمیدونم چیکارکنم.

واقعا ازاین همه وابستگی ای که تهش باعث آزارواذیت او میشه اذیت میشم و اون هم همینطور

ازش میخوام که بیخیال اون بشه اما میگه نمیشهادعا میکنه ازش خوشش نمیاد 

اما بهش خیلی کمک میکنهخخعجیبه برام.

واقعا موندم که چه کنمواسه روز 4شنبه نوبت دکتر دارمباید برم پیش روانشناسم و ببینم چیکارمیتونه برام بکنه

من خیلی بهش وابسته شدم و علت وابستگیمم نداشتن کسی و حمایت کسی هست

(اما اگرم کسیو داشته باشمم بازم اونو به همه ترجیح میدم چراکه روزایی که باید میبودن و حالم رو خوب 

میکردند بدتر نمک رو زخمم میپاشیدن و هیچ کمکی بهم نمیکردند و این نرگس بود که بهم کمک کرد و منو 

بالا کشید،البته داداشمم،روانشناس ایناهم بودند اما من دارم بطور کلی میگم و 

این باعث شد من هرروز هرجا که میرم به نرگس بگم و باهام بیاد چون جوری شده که یه جا میرم 

باید همرام باشه و اگه نیاد نمیرم.

این روزها خیلی خسته ام:)خسته تراز روزهایی که اون بلا سرم اومد.

انگار این ماه باید هرسال برام شوم باشهازدست دادن کسانی که برام حکم برادر و خواهر داشته اند.

هروقت چیزی رو احساس کردم و باتمام وجود حسش کردم سرم اومد.

نمیدونم بازمهنوزم نمیدونم مشکل ازمنه یااون.من میگم ولش کن عذاب میکشم 

اون میگه نمیشه خودتو تغییر بده،عوض شو و من چاره ای جز قبول کردنش ندارماگه یه روزی هم نتونستم 

باهاش کناربیام و درست بشم یااون اگه تونست کنار بزارتش

یا کلا همه چی ترجیح میدم بینمون هرچی که هست تموم بشه

شاید باخودتونم بگید خب هردوتاتونو داشته باشه،،اما نمیشهرفتارهایی که ازاون میبینم(مبینا)

باعث میشه که عقب نشینی کنم و حرفی نزنمآدمی نیستم که چیزیو،کسیو ازم میگیرن اعتراض کنم

ترجیح میدم ببینم طرف مقابلمم چی میخواداگه دوس داشته باشه پیش من بمونه نمیره سمتش

امیدوارم حال و احوالاتم خوب بشه.قبل ازاینکه برم عوارض قرصی رو که خریدم ببینم،گرفتم خوردم و الان 

حالت بیخیالی گرفتم و کاملا بی هیچ استرسی هستم و اوکی اوکی هستمتاقبل ازاون،

داشتم نوشته های بالا رو مینوشتم حالم بد بود اما الان یه دومینی میشه که میزان شدم

خخخیک قرص چه کارا که باادم نمیکنهاما عوارضش داره اذیتم میکنه

فراموشی،تاحدودی افسردگی،اختلال تکلم که امروز مدرسه رفتم،

خواستم یک کلمه رو بگم زبونم نمیچرخید چون قبلش قرص داده بودم بالا تا اوکی شم،

آخه قراربود سوم نامزد مبینا بریم و خواستم کمی دربیخیالی به سر ببرم

اوایلش عین خیالم نبود اما کم کم بد چندساعت اثرش رفت و هیچی دیگه،باز روز ازنو و روزی ازنوخخخ

و سردرد و بی قراری هم شاملش شدیدا میشه

واقعا اینارو نمیدونستم اما امشب که خوندم فهمیدم که اینا ازکجا آب میخوره

امیدوارم واسه روز چهارشنبه نتیجه خوبی بگیرم و حالم بهتربشه:))



امروز ازاون روزای حوصله سربر بوده و مدرسه ام که خیلی وقته تموم شده و کنکورمو هم که دادم و بیکار تو 

خونه امهمون روزی که کنکور دادم،شبش رفتم خونه خواهرم و وقتی فرداش اومدم خونه 

روزازنو و روزی ازنو.پووفنمیدونم واقعا چه گیری افتادم و چه کنم.

دلم میخواد به یه کلاسی برم،اما به هرچیزی که علاقه دارم اون دوتا موجود عجییب و غریبب 

به علایقم،علاقه ندارند و نمیزارند که برمتواین مدت خیلی  پیگیر اموزش برنامه نویسی بودم

اما بعداز تحقیق و مطالعه فهمیدم خونه باید آروم آروم باشه تا بتونم با آرامش کامل کارم رو انجام بدم و چیزی

که در خونه ی ما وجود نداره همین هست.

بهشونم میگم عاقا منو یک کلاسی بفرستید اینا علایق منه بعد تو علایقم کلاس طراحی و خیاطی رو هم قرار دادم

و متاسفانه فقط همین دوتارو قبول کردنداونا میدونند از چی بدم و ازچی خوشم میاد براهمین میدونن چیو انتخاب

کنن اما بقول داداش میثم از بین بدوبدتر،بد رو انتخاب کنی خیلی بهتره و راست هم میگه!!

چون توخونه باشم واقعاا از نظر روحی صدمه ی جدی ای میبینم که باعث افسردگیم میشه و نمیشه زندگیم

اینطور پیش برهچراکه من به کلاس مشاوره و پیش روانشناس میرم و نمیخوام تمام زحمات

و تلاش های من و دکترم به هدر برهترجیح میدم بیرون از خون هباشم و حالمو کوک کنم

وقتی ازشون دورم حالم بهتره و وقتی پیششونم یه کارایی میکنن،یه حرفایی میزنن که اعصابمو بهم میریزند.

خداکنه به یک کلاس هرچند ناچیز و مزخرفم که شده برم


یک وقتایی واقعا کم میارمم.ازهمه طرفف برام میباره همه چیییززز

دیگه به معنای واقعی دارم جرمیرم.

ازهمه طرف داره برام میباااارههنمیدونمواقعااا نمیدونمم تاااکی قراره این وضع زندگی ادامه 

پیداکنههه.اون ازرفتارهای خانوادم.اون از نبودنم و دلخوری های نرگس

ازون طرفم بهونه گیری های همه وووووووووو

همشون ب سادگی حل میشه اما ادماش،نمیدونم نمیخوان یا نمیشه یا نمیتونن

چجوری هست رو واققععاا نیمدونم اما هرچی که هست نمیشهههرچی تلاش میکنم تا 

اوکی کنم همه چیزو نمیشه واقعا.واقعا پاس در پاس شده

نمیدونم تاکی قراره این وضع ادامه پیدا کنهه اما هرچی که هست باید همشو خودم اوکی کنم،درست کنم

خودمم دقیقا میدونم با چی درست میشه اما این خانواده برام پاااسس شدند.

دیگه واقعا باید برای هرچیزی که میخوام به معنای واقعی تلاش کنم که اگه نکنم

همه چیز به هوا میره و نابود میشهازجمله خودم:(


این مدت نتونستم از اتفاقایی که پیش اومد بنویسم و امروز بعدازمدت ها وقت کردم که بنویسم

البته وقتم که خالی بود اما خب م به یه سری مشکلاتی برخوردم که این مدت

تکنولوژیو ترک کرده بودمپووفبگذریم

یکی اینکه اون روز بخاطر مشکلم تو پست و چه غمیگنم پیش مشاور خانوم جدیدی رفتم و 

باکلی صحبت تونستم اوکی بشم اما خب هرازگاهی جوم میگیره و حالم بابت حرفای نرگس بد میشه

اما خب تاحدودی با یاد حرفای خانوم جدیدی میتونم خودمو کنترل کنم.

بعدازاون مشاوره،موقع رفتن خانوم جدیدی بهم گفت قراره کلاس هاییو دایر کنند برای 

یاد دادن مهارت های زندگی و خب من شرکت کردمتو جلسه اول گفت هفته بعد که دارید میایند

یک کتاب بخونید و بیاین توضیح بدین و من کتاب صورتت را بشور دخترجان که هدیه داداش میثم

بوده رو خوندم و چهارفصلش رو خلاصه و نکته برداری کردم و تنها تونستم دوفصلشو شرح بدم 

اخه وقتمون1ساعت بیشتر نیست و منم که حرف بیام تموم نمیشه و بسختی میتونم زمان

رو مدیریت کنم(فکرکنم باید رو این موضوع کارکنم).

واینکه قراره بعدازپایان هرکتاب،کتاب هارو به همدیگر قرض بدیم و ازشون استفاده کنیم

فکرکنم کلاس فوق العاده ای باشههه:))

من که بشدت ازش راضیم و دلم نمیخواد جلسه ای رو نرم

و مطمئنن کلاس های پر رمز و رازی میشه و تواین کلاس خیلی چیزها توزندگیم قراره تغییر کنه

و احساسم میگه تغییرات خوبیو درپیش دارم و ازاین بابت راضیه راضیممم:))

اوقاتمو با نرگس و کتاب خوندن پرمیکنم و هرازگاهی تلویزیونم میبینم اما خب سریالامو خعلی وقته

دنبال نمیکنم و سرکامپیوتر نمیرم بنابردلایلی که.بگذریم

اما خب راضیم ازاین بابت و خوشحالم

هرازگاهی حالم بابت کارها و رفتار های مامانم بد میشه و نمیتونم خودمو کنترل کنم و بهم فشار 

روحیه زیادی وارد میشه اما خب بعدش درست میشم.



موجودات،انسان چیزهای عجیبی هستند

علل الخصوص(ازنظرمن)خانواده.باخودم همیشه میگم:خدا برچه اساسی منو تو این خانواده

یکی رو تو یک خانواده ی دیگه و دیگری رو هم همینطور تو یک خخانواده ی دیگه قرار داد

واقعا برچه اساسی؟؟!!

چرامن باید تو خانواده ای باشم که پدرومادرم سطح شعورشون به اندازه سطح سوادشون باشه؟؟

چرا نمیخوان،چرا تلاش نمیکنند که منو که تو دهه70 و در سال2000میلادی به دنیا اومدم درک کنند؟؟؟

چرا واقعا نمیشه ترکشون کرد؟؟چرا نمیشه بهشون که واقعا مایه عذابن توهین کرد؟؟چرا خدا میگه

پدرومادر اگه بدترین باشند،نباید بهشون حرفی و زد و احترام رو زیرپا گذاشت؟چراا؟؟

چرا تو اون قرآن نیومده احترام به فرزند به همون مقدار احترام پدرومادر واجبه و اگه پدرومادر اینو به جا نیارند

آه فرزندشون که عذاب میکشه و دلش شکسته میشه و به درد میاد گرفته میشه.چرا واقعاا؟؟

اینارو برچه عدالت و استدلالی گفته اند؟؟گاهی وقتا کم میارمواقعا با تمام وجود کم میارم

و تمماام سعیمو میکنم که به خدا کفر نگم،تمام سعیمو میکنم که وقتی بغض داره خفم میکنه به پدرومادرم

حرفی نزنماما بعضی وقتا نمیشههرکاااری کنم یک جام سوراخ میشه و از یه جاییم در میزنه

درک نکردن تاکی؟؟سرکوفت زدن و بی مهری و بی اعتنایی و بی مسئولیتی در قبال اینکه من یک دخترم

و یک سری وظایفی دارند و باید به جا بیارند،تاکی؟؟؟

واقعا حق این پدرومادر هارو خدا توحساب اعمالشون ننویسه آدم بی دین و ایمان میشه

امروز روز بدی نبوداما روز خوبیم نبودچراکه خانوادم بی حدواندازه بسی مسئولیت درقبالم شدند

و واقعا عذب سختی میکشمدلم میخواد یکم به خواسته هام توجه کنند و انقدر سرسری از آرزوها و

 خواسته هام نگذرند

یه چیز عجیب تر،اونم اینه که چرا یکی تو دو قدمیم باید خانوادش اننقدر باشعور باشه که من باید حسرت

اون دختر رو بخورم و بگم ای کاش 1% این درک و شعور رو پدرومادرم داشتند

واقعا بعضی وقتا تعجب میکنمانگار منو نمیبینن،انگار وجود ندارمانگار نیستم.

که اننقدرر بهم بی اعتنا هستندچراواقعاا؟؟همش برام سوالهچرا یکی نیست جواب این سوالامو بده؟

چرا؟؟

من دلم میخواد بهترین پدرومادرو داشتم اما جز یک مشت آدمای بی درک و احساس نصیبم شدند

همیشه سعی میکنم باتمام غمی که دارم شاد به نظر بیام اما بعضی وقتا

کنترلش ازدستم خارج میشه که خانوادم بازم یک چیزی بهم میگن که چرا اینطوری هستیچرا همیشه 

ناراحتی وووو. .امیدوارم آینده ی خوبیو داشته باشم

یه جایی خوندم که میگن وقتی تو مجردیت شاد نیستی و فلان تو دوران متاهلیتم اینطور نیستی.

به این جمله هیچ اعتقادی ندارمبه هیچ وجه.چراکه مزخرف ترین جمله ای بود که شنیدم و خوندم

مطمئنن این چیز جز رویاهای دست نیافتنیم باقی میمونه اما همیشه سعی میکنم و تلاشمو میکنم

بهترین مادر برای دخترم،پسرم بشمو همیشه به خودم قول دادم انسانی عقده ای بار نیام که بعدا به 

خانواده و اطرافیانم صدمه نزنمتا الان که موفق بودم و ازاین که موفق بودم به خودم تبریک میگم و

 امیدوارم همینطور خوب پیش برم.



همش باخودم میگم چقدر یک ادم میتونه کوته فکرباشه چقدر

احمق و روان پریش باشه.افکار قدیمی داشته باشه با تفکرات فوق

مسخره و حال بهم بزن.

اذیت میشم وقتی میبینم که تو قرن۲۰۱۹ هنوز میگن مرد هرکاری کنه مرده

ولی اگه یک زن یک کار اشتباهی کنه خرابهواقعا هنگ میکنم وقتی یککک

زن همچین حرفیو میزنه و ازبابتش نمیترسه که امکانش هست گردونه 

روزگار روزی به سمت خودش،خواهرش،دخترش ووو. بچرخه

واقعا اینطور ادم ها اونروز عکس العملشون چیه ؟

دوست دارم قیافه این،مدل ادم هارو ببینم و بگم چیه ؟خیلی ضدحال 

خوردی؟ فکرشو میکردی فلان کست همچین کاری کنه یا همچین اتفاقی بیافته براش؟ دیدن قیافه اینطور ادمها واقعا لذت بخشه.

دوست دارم اونروز بهش بفهمونم که چقدر افکارت پوسیده بوده اما

قبول نداشتی که پوسیده هست و الان جای عوض شدن

 نمونده که بخوای افکار  پوسیدتو انکار کنی عزیزم

باتواممیدونی که خودت رو میگم.یه روزی نشونت میدم که گردونه روزگار به سمت توهم میچرخه و اونروز دیدنی میشی



امشب ازاون شباست که بی خوابی به سرم،زده اما

حال هیچیو هم ندارم.یه وقتایی به شدت دلم میگیره که حتی

به بهترین دوستم هم نمیتونم بگم.

خیلی وقته که شدیدا دل نازک شدم و زود توچشام اشک جمع میشه

اماا به روی خودم پیش کسی نمیارم و سعی میکنم خودمو

شاد نشون بدم و موفق هم میشم

دلم یه اتفاق خوب میخواد،یه چیز جدید و حال خوب کن.

خسته شدم واقعا ازاین همه سست بودن،حرص چیزای مسخره رو خوردن

یا بی اراده بودندلم میخواد یه آدم مفید باشم،کار انجام بدم 

بیکار نباشم اما هیچی به هیچی.واقعا موندم که چه کنم

چرا باید انقدر بی حال باشم؟البته اینم بگم اکثر همسن و سالای من همینن

نمیدونم چرا اما همه ناراضی ان،اکثرشون باخانواده ااشون مشکل دارند.

بهتره بگم دهه هفتادیا اینطورین

عصبی،پرخاشگر،زودرنج ووو.

هیچ انتهایی این پستم نداره.محض دردودل مینویسم و بس.

:)



میدونید چیه؟؟

هرچی که بیشتر میگذره باخودم میگم شاید عددی نباشن برام.

بنظرمن کسایی که،حالا هرکسی میتونه باشه،وقتی برات ارزش قائل نیستن

باید عین یک تیکه زباله بندازیشون دور.باید زیر پا لهشون کنی و انگشتت رو بیاری جلو

و بهشون بفهمونی که هیچ عددی نیستین برام.

آرهمیتونه راه حل خوبی باشه

اینطور آدم ها هیچ نمیفهمندهیچچچ چیزیبهترین کارهارو درحقشون کنی

بازم عین یک برده باهات رفتار میکنندو غیرقابل تحملن اینطور آدمها

شاید بهتر باشه بهت بگم که تو هیچ عددی نیستی برامخیلی احمقی که باهام بدحرف میزنی

و برای من ارزش قائل نیستییه روزی این پست منو میخونی که دیگه خیلی دیرهخیلی دیر برای جبران

شاید من هرگز پیشتون نباشم که بخواین برام جبران کنید.

مطمنن یه روزی به خودتون میاین و میگین ای کاش باهاش بدحرف نمیزدم و خوب رفتار میکردم

اما شرمندتونم که اونروز هیچ بخششی درکار نیست و هیچ عذری پذیرفته نیست

اگر میبینید حرفی نمیزنم به پای گاگول بودنم نزارید چرا که به این خاطر خانوادم هستین چیزی

بهتون نمیگم.اگرم دیدین حرفی بهتون زدم بدونید صبرم لبریز شده بود.

خلاصه کنم مادرمن،پدر من که یه روزی اگه از رفتارتون پشیمون شدین

و مطمنن میشین هیچ وقت روی خوشمو نمیبینید،

حتی روی بدمم نمیبینید‌،بی تفاوتیمو میبینید و میبینید



امروز بعدازمدت ها و درگیر بودن اینکه باهاش بیرون برم یانرم بالاخره بعداز کلی کلنجار باخودم

و اصرار های داداشم بیرون رفتم

باهاش بیرون نمیرم به این دلیل که خیلی گیرمیده و بازار رو به تن ادم زهر میکنه و 

مدام میگه روسریتو بکش جلو فلان و.

خب ترجیح دادم امروز باهاش برمنمیدونم این چه حسیه که وقتی باهاشم احساس

غریبگی باخودم دارمبااون دارم

حس میکنم من خودم نیستم و این باعث میشه بغض تمام گلویم رو فرابگیره و نتونم حرفی بزنم

خیلی بی حال بودم اما هیچ متوجه بی حالیم نمیشه

هنوز نمیدونه وقتی دختر بی سروصدایی میشم یعنی مرگیم هست و نیاز دارم باهام حرف بزنه

اما متاسفانه هیچ بحث و دردودلی باهم تا به حال نداشتیم که بخواد بگه دخترم چیزی شده؟

یا مشکلی داری؟چرا بی حالی؟انگار حالت خوب نیست.

هیچی به هیچی

تو عمرا این دیالوگ هارو از جانبش نشنیدم و اگرم شنیده باشم با یک لحن فوق آزار دهنده 

که تهش به این ختم میشه تو کلا همینی!!!!

امروز باهم به یک ساندویچی رفتیم و بخاطر اینکه بخاطر نوع رفتارش واقعا رواعصابم بود 

خیلی بی حال ترازاین حرفا بودم که بخوام لب به غذایی بزنم

گفت:میخوری؟ گفتم:نه نمیخورم و گفت چرا که ترجیح دادم بگم سیرم

آدمی که حال منو متوجه نمیشه هزاران هزار بار بهش بگم انگار به دیوار گفتم

البته بادیوار صحبت کردن شاید نتیجه داشته باشه اما با این هافکرنکنم.

خلاصه کنم که من بعدازمدت ها اومدم و هیچ کارخاصی هم انجام ندادم

فقط دیروز اولین جلسه کلاس زبانم بود و برای کنکور سال بعد کم و بیش شروع کردم

راستش خیلی وقته اینطوری نشده بودم.در بیخیالی به سرمیبردم

و کلا بی تفاوت بودم،اما امشب دوباره حالت های قبلمو گرفتمهمون مقدار ناراحت،

همون مقدار عصبی،همون مقدار حالم حال بهم زنه.

خیلی وقته که مشاوره نمیرم و چون حالم اوکی بوده اما امشب دوباره عین قبلنا بهم ریختم

و نیاز داشتم که بنویسم.:)


و این کتاب به پایان رسید:)) عجب کتاب فوق العاده  ای بود.

من که باهاش زندگی کردم.!پراز فرازونشیب های فراوون.

بهتون پیشنهاد میکنم این کتابو بخونین.این کتاب از پروفروش ترینهای نیویورک تایمز و آمازون

در سال2018 بوده و کتاب خوبی هست.

کلا این کتاب میخواد بگه که برای تغییر خود و خودت شدن،دست از باور کردن دروغ هایی که

به خودتون میگید،بردارید تا همونی بشید که باید باشید

من دیشب اخرین فصل این کتابو تموم کردم و از قسمتی خیلییی خوشم اومد:


:))


هرچی زمان بیشتر که میگذره حس اینکه نمیتونم تو چیزهایی که دلم میخواد،

به چیزهایی ک علاقه و شوق و ذوقش رو دارم برسم.

برای جواب کنکور باتوجه به رشته ام که معدلیه باید صبرکنم تا شهریور و اخرمهرماه

و هنوزم خونه نشینم و نمیدونم چه کنماز فرط بیحالی و خستگی و آدمای مزخرف 

دور و اطرافم که با کوچیک ترین حرکتشون،حرفشون،و نزدیک شدنشون به آدم های دوستداشتنیم

کم کم دارم دیوونه میشم.

دلم میخواد هربار که میام و به وبلاگم سرمیزنم یک پست توپ و خوب بنویسمیک اتفاق خوب.

هی مدام صبرمیکنم تا یک چیز هیجان انگیزی اتفاق بیافته تا براتون بگم اما هیچی به هیچی

شاید هم بگیدخودت باید یک اتفاق هیجان انگیزو باید راه بندازی و یه کاری کنی خودت،خودتو خوشحال کنی

اما نهمن تمام سعیمو میکنم که یک اتفاق خوبیو رقم بزنم اما نمیدونم طلسم شده که هیچی به هیچی.

دنبال کارم رفتم اما متاسفانه هیچ شغلی برای سن خودم نتونستم پیدا کنم و

 هرجا میرفتم میگفتند سنت پایینه و .

دقیقا یک زندگی نباتی رو دارم سپری میکنم و نمیدونم واقعا دارم چیکارمیکنمیکم عجیبه

انگار همه چیز متوقف شدههیچ بالا و پایینی ندارهشاید به سمت پایین بره اما بالا هرگز!!

درانتظار خبرای خوب و اتفاقای خوب هستممخداکنه هرچی زودتر اتفاقای خوب بیان و منو ازین 

بدبختی نجات بدند.:)


تا یک روز دیگه تولدمه و هیچ احساسی هم ندارم.

هرسال که به روز تولدم نزدیک میشم یه حس گنگ بودن دارم،

همش تو فکرمیرمحالم عجیب استیک لحظه ناراحت و بیش از ساعت ها خنثی و دلم گرفته

واقعا باخودم میگم چرا بازم تو این یکسالی که سپری کردم،
بازم اونی که میخواستم و میخوام نشدم:(.یک وقتایی واقعا مقصر خودمم 
که انقدر شجاعت و جرات رو ندارم بخوام اونی که میخوام
بشم رو بیان کنم و جسارت به خرج بدم و حرافمو بزنم.هرچی که میگم،بهم زور میگن و واقعا
درمونده میشم ازاین همه خودخواهیاشون:((.
باخودم میگم نکنه هنوز تو قرن1900هستیم که افکار و عقایدشون رو عوض نمیکنند.
خلاصه بگم هیچ حسی به تولدم نداارم و واقعا هرسال واسه روز تولدم حس افسردگی دارم
و بیحاله بیحالم.وقتی واسم تولد که میگیرند،حس بدی دارم.حس اینو دارم که همش 
فرمالیته هست و ابراز دوست داشتناشون فقط برای همون دقایق هست و بس.
حتی الانی که اینو مینویسم حالم اوکی نیست و دوست ندارم فردایی بشه و اگرم شد
زود ساعت ها،دقیقه ها،ثانیه ها بره.
دلم نمیخواد دورهم جمع بشیم،تولد بگیرند برام،هرسال بهشون میگم دوسندارم
اما هیچی حالیشون نمیشه و میگیرند و واقعا دوسندارم ازاین تولد گرفتن ها.
دلم میخواد مثل سال های قبل به خودم،به خوده خودم قول بدم که خودت باشازهرلحاظ
اما ازبس به خودم بدقولی کردم نمیدونم واقعا چی بگم
فقط امیدوارم توسال جدیدم،آدم خوشحال تری باشم و حالمم خوب باشه:))
ازخدا فقط یک حال خوب و یک حال خوب و فقط یک حال خوب میخوام و بس.
.
تولدم مبارک:))
.
.
.
پ.ن:تو گوگل بودم یهو به ذهنم رسید محسابه سن انجام بدم یکی از گزینه هارو 
انتخاب کردم بد دیدم یه همچین چیزی اومد:))
دیدم جالبه گذاشتم.
اینم لینکش که اگه خواستین انجام بدین:

http://birth.carbalad.com



آنالیز سن و تاریخ تولد لیلا

تاریخ تولد:   ۲۳ مهر، ۱۳۷۹

تاریخ تولد شما به میلادی تولد میلادی 2000 ، October 14 می باشد.
تاریخ تولد شما به هجری قمری تولد هجری قمری 1421 رجب 15 می باشد.
سن شما سن دقیق شما امروز ۱۹ سال، ۰ ماه و ۰ روز است.
شما امروز ۶,۹۳۹ روزه سن شما به روز هستید.
شما در روز شنبه و در فصل پاییزگفصل تولد شما به دنیا آمدید.
شما در سال نهنگ متولد شدید و نماد ماه تولدتان هم میزان است.
۳۶۶ روز دیگر تولد تولد بعدی شما شماست.
قلب قب شما تابحال تپیده است؟شما تا حالا تقریباً 
7
3
9
739,899,82
9
2
7
 بار در مجموع تپیده است.
شما در مجموع تقریباً 
161,783,81
 بار نفس چند بار تا بحال نفس کشیده اید؟ کشیده اید.
از وقتی بدنیا اومدی تا الان ماه گردش ماه از تولد شما ۲۵۳ مرتبه به دور زمین چرخیده است.
وقتی بدنیا اومدی جمعیت حمعیت جهان تقریبی جهان ۶,۲۲۲,۲۳۹,۹۳۸ نفر بود.
در حال حاضر جمعیت جمعیت فعلی جهان زنده جهان 
7
7,685
6
8
5
,490
4
9
0
,02
4
9
1
 نفر می باشد.
چقدر تا بحال خواب بوده اید؟ شما تا بحال ۵۷,۵۹۳ ساعت خوابیده اید.
شما تا امروز ۵۵۵ ساعت در سرویس بهداشتی چقدر تا بحال دستشویی بوده اید؟ بوده اید.
شما تا امروز ۸۳۲ ساعت در چقدر تابحال در حمام بوده اید؟ حمام بوده اید.
چقدر تابحال خندیده اید؟ شما تا امروز ۳۴۶ ساعت خندیده اید.
شما تا امروز ۳۳,۸۶۲ ساعت تفریح میزان تفریحات شما؟ کرده اید.
شما تا امروز ۹,۱۵۹ ساعت در حال غذا خوردن چقدر تابحال غذا خورده اید؟ بوده و 
میزان ۸,۳۲۶ کیلوگرم غذا در ۲۰,۸۱۷ وعده غذا خورده اید.
شما تا امروز ۵,۵۵۱ ساعت به خودتان رسیدگی چقدر تابحال به خودتان رسیدگی کرده اید؟ کردید.
سنگ ماه تولد شما : مونستون و اوپال مونستون و اوپال

افراد معروف متولد ۲۳

فیلسوف و نویسنده آلمانی                            ۱۲۸۰         فردریش نیچه


آخرین پادشاه افغانستان                                ۱۲۹۳        محمد ظاهرشاه



خواننده ایرلندی                                           ۱۳۲۷        کریس دیبرگ



فوتبالیست                                                  ۱۳۶۷       مسعود اوزیل




در مقایسه با دیگران

حدود ۱۰۰,۰۰۰ نفر در روز تولد شما بدنیا آمدند که تقریباً ۹۷,۹۱۸ نفر هنوز زنده اند.
     افرادی که همزمان با شما متولد شدن و زنده هستند
     افرادی که همزمان با شما متولد شدن و فوت شدن



بعضی چیزها هیچوقت از دل آدمی در نمیرود

هیچ وقت.

روزها که بگذرد،هفته ها،ماه ها،و شایدم سالیان سال هم بگذرد

بازم یادت نمیرود حرف ها و کارهایی که باعث شد همیشه بهش فکرکنی

حالا چه خوب و یا چه بد.

شاید کوچک باشد،شایدم بزرگ،شاید حرف خوب و شایدم حرف بد

توهین،تهمت،یا خوبی و یا نیکی و یا بزرگی

بعضی چیزها واقعا از دل من در نمیرود

موقع خواب به یادشم،موقع غذا به یادش،موقع استراحت،موقع کار،

موقعی ای که تو چهره همون افرادی که این حرف را به من زدند یادش میافتم

ظاهرا از نظر همه فراموش کارم،،،ولی حیف که نمیدانند کوچیک ترین چیزها،

ریز ریز حرف ها و مکالمات در ذهنم باقی می ماند و این شاید خوب و شاید هم بد باشد

هرچی که هست یادم هست و هست و هست.




این روزها عجیب حوصله ام سررفته و نمیدونم چیکارکنم
تموم کتاب هایی رو که جدیدا خریده بودم رو خوندم و تمومشون کردم
از فیدیبو کتاب ملت عشق رو خریدم اما حوصلم نمیگیره سرگوشی بخونمش 
تازه ب اشتباهم پی بردم که چرا کتابشو نخریدم و پی دی افشو خریدم:-|
امشب شدیدا حوصله ام سررفته و نمیدونم چیکارکنم
یکم پیش خانوادم نشستم دیدم هیچی به هیچی.
اومدم سرکامپیوتر،یکم وب گردی کردم هیچی نداشت و حوصله اینستارو هم نداشتم 
و تلگرامم که سکوت و کور.گفتم بشینم یکم سریال های عقب موندمو ببیبنم
مثل سریال برکینگ بد که چندین و چندین ماه هست تو فصل سومش گیر کردم و
دو فصل دیگش مونده یک قسمتشو دیدم و دیگ حسش نبود ببینم
اومدم یه سر به وبلاگم بزنم ببینم چیا بچه ها نوشتن،دیدم هییچی به هیچیی
گفتم یه پست هرچند بدون موضوع و اتفاق خاصی بنویسم تا یکم از بیکاری دربیام
شنبه یا یکشنبه حتما یه سر به شهرکتاب میرم و یکی دوتا کتاب میخرم تا یکم سرگرم بشم
فعلا منتظر اینم که سرکارم جور بشه و بتونم برم سرکار.لعنتی واسه یک دختره19ساله 
هیچکاری که یک چیز فنی و یادگیری و یا بالابردن روابط عمومی،وجود نداره که نداره.
فعلا زندگیم به کلاس زبان و چت کردن با دوستم نرگس و گه گاهی بیرون رفتن 
از این خونه و هرازگاهی انجام کارهای خونه و کتاب خوندن و فیلم و سریال دیدن ختم میشه.
دلم یک اتفاق جدید میخواد که دلمو خوشحال کنه.یه شور و شوق وصف ناپذیری بوجود بیاره
:))))


امروز بااین زنه کله خراب صحبت کردم

و گفتم میخوام برم،میگه نه.

اوووف

واقعااا مرضی بیش نیست.چقدر حالمو بهم میزنه وجودش،

چقدر رومخ منه باکاراشچیکارکنم که از زورگوییاش

خلاص بشم.نمیدونم چه مرگشه.چراانقدر اذیتم میکنه و 

میخواد فقط آزارم بده و رومخم باشه.همیشه همه چیو بهم میزنه

و اذیتم میکنه.دلم میخواد منو به حال خودم رها کنه و 

اثری ازش نباشه تامدتی.میخوام هیچکس بهم کاری نداشته باشه.

من بهتر میدونم چیکارکنم.اونا جای من نیستند که بدونن چی خوبه

و منو اصلا درک نمیکنند.میخوام ازدستشون یه جوری خلاص شم.

شک من رید تو تمام کارام.اگه همون موقع که رفتم پافشاری میکردم

و دودلیمو نشونشون نمیدادم ایناهم دم درنمیاوردند.

خداکنه تواین هفته یک شغلی پیداکنم و خلاص شم ازین خونه.


همه چیز دست به دست هم میدند که منو متحیر کنند تا شاخ هایم دربیان!!!

چندوقتی میشه که دنبال کار هستم و باکلی گشتن تونستم یک کار پیدا کنم اونم تو بیمه.

شرایطشم ماهی400با هرفردی که بیمه میکنیم براساس سود مشخص شده اش

پورسانت داره و اینکه دوشیفته و روزی7الی8ساعت کاری.موندم چه کنم.برم یانرم.

دودل هستم و مامانم و سه تا ازخواهرام راضی نیستن و میگن حمالیه

یکی دیگ خواهر و برادرم و پدرم میگن برو،ازبیکاری و توخونه نشستن بهتره

رفتم باخانومه صحبت کردم و شرایطشو گفت و اینکه گفت بهم خبربده،،هیچی دودل بودم

و ازبس بهم گفتن نرو و فلان روز بعدش که خانومه برام زنگ زد گفت میای؟گفتم نه!

الان بازم دودلم،احتمالا فردا برم و اگه همکاری نگرفته باشه احتمالا برم!

من دلیل دودل بودنم اینه که میترسم موقعیت بهتری برام پیدا بشه

که داداشم میگه خب موقعیت بهتری پیدا شد ازبیمه بیابیرون و همونجایی که بهتره برواینم حرفیه

اما خب نمیدونمبنظرشما چیکارکنم بهتره؟؟؟

.

.

.

.

.

جداازین بحث،،،امشب یهو تصمیم گرفتم از طریق اینستاگرام خودمو اونطور که دلم میخواد و اون

تیپی که دلم میخواد رو داشته باشم،شروع کنم.

جلوی آینه بودم و داشتم تصمیم رو میگرفتم یهو دلم خواست قرآن بخونم!

رفتم قرآن رو باز کردم و شروع به خوندن کردم و بعدش معنیشو که خوندم شاخ دراوردم!!!

سوره نور اومد.راجب حجاب بود!!یعنی به کل هنگ کردم ازاین موضوع.

من خیلی وقته که قرآن نمیخونمچرا باید بعد این تصمیم همچین چیزی به ذهنم بیاد!؟

چرا بعد این تصمیم،بایدحس قرآن خوندنم انقدر قوی باشه که منو به راحتی بکشونه

 سمت خوندن و تعجب برانگیزتر از اون یهو این سوره بیااد؟!!!

هوووف.واقعا بعضی از معجزه های زندگی اینجاست که یهویی و غیرمنتظره جلوی آدمی ظاهر میشه.

بعداین اتفاق یجوری اماصولا همچین اتفاقاتی روم بشدت تاثیر میزاره و آدمی نیستم که 

همچین اتفاقاتیو به پای شانسی بودن وخرافات بزارم.هیچ توضیحی دراین باره ندارم.

درواقع لال شدم بااین اتفاق عجیب و غریب.


هرروز که میگذرد احساس فارغ بودن ازاین دنیا 
رو بیشتراز همیشه احساس میکنم
هرروز که میگذرد لذت هایم بیشتر میشود و نسبت به 
اطراف پیرامونم بی حس تر میشوم،اهمیتی به گزافه گویی 
های اطرافیانم ندارم و حس خلاء بهترین حس در جهان البته
ازنوع مثبتش هست.من درک میکنم جهان را دیگر.
من درک میکنم اکثر چیزهارا.من خیلی زود به این درجه رسیدم
اما به خودم میبالم که خیلی زود به این ادراک رسیدم
من دیگر غصه خودم نبودن را در نوع لباسم نمیخورم
نه اینکه بیخیال شوم،نه.
من به این نتیجه رسیدم هرچیزی زمانی داره،شاید هنوز زمانش
نرسبده باشد.
من دیگر با داد و بیداد ها،غرزدن های مادرم عصبی نمیشوم
چراکه هیچ چیزی ارزش پیریه زودرس رو ندارد
من فارغ از هرچیزی شده اماما هرازگاهی بعد
از یک ماه،دوماه و شاید سه ماه حالت عصبی ای بابت تحمل تمام چیزها
بهم دست میده و یهو عین آتش فشان بهم بریزم اما باز خوب میشم.
من روزی به تمام حال های خوب،به تمام آرزوهایم میرسم

تنهایی کاری انجام دادن خیلی سخت است

پییفاینروزها دارم فوتوشاپ و لایت روم یاد میگیرم

و فوق العاده سخت است.اما خب میتونم تکی س ماه هردورو یادبگیرم.امروز به یک آتلیه زنگ زدم ک آتلیه خیلی خوبی 

هست‌گفتم نیرو برای فوتوشاپ نیاز دارید درجا گفت

 ساعت ۵تشریف بیارید و کارتون رو ببینم!فکرش رو نمیکردم

انقدر سریع اوکی بده،اما خب من تازه شروع کار هستم 

و یک آتلیه خوب مطمنن به یک فرد حرفه ای و مسلط کامل به 

فوتوشاپ نیازداره که من برای اونها احتمالا گزینه خوبی نیستم

و امروز نمیرم،چراکه الکی نرفتنه و حداقل سه ماه باید صبرکنم

تا بتونم کاملا بهش مسلط شم و همین که نیرو برای آتلیه نیازدارند

خودش باعث میشه من امیدوار شم

فقط تواین سه ماه ممکنه شرایط خیلی چیزها تغییر کنه

مثلا اونجایی که میخوام برم،بعد سه ماه دیگه نیازی به نیرو نداشته

باشند یا تواین سه ماه من که نمیتونم بیکاربمونم یا اینکه خونههه رو

کی میخواد تحمل کنه و این خودش بزرگترین دلیل من هست

یا مخالفت های نرگس برای سرکار رفتنم و نبودنم

نمیدونم واقعا چیکارکنم

شرایط بدجور داره رومن فشار میاره و این خودش خیلی اذیتت

کنندستالان به داداش میثم پی ام بدم و بگم برای این آتلیه زنگ بزنه

و شرایطمو به عنوان یک عکاس شرح بده و ببینم 

اونا چی میگن و قبول میکنن عایا

خدابزرگه.ایشاا. که کارم،جور بشه و اعصبا و حال روحیم بهتر


آدمی زاد هست،گاهی وقتا دلش میخواهد یک نوازش را،یک دوستت دارم را

یک محبت خالص و واقعی.

گاهی وقت ها چیزهایی را که میشنوی،میبینی،حس میکنی واقعا سخت است دم نزدن

و نگفتن چیزی را که دلت هست که توهم این حس را فقط گاهی،سالی یکبار

لمسش کنی.گاهی وقت ها:)

آری مادرم را میگویم.

او که نیمه صبحی دست برسر دخترک تازه باردارش میکشد که بغلش میگیرد

و بااو میخوابدآری مادرم را میگویم که شاید سالی یکبار مراببوسد

شاید هم از ته دلش نباشد

چون فقط عید به عید اینکار را میکند و اآن هم یک بوسه و برخورد نصفه نیمه بر روی یک طرف گونه ام

همین.

آدمی نیستم که به این چیزها اهمیت بدم،اما هر دوسه سال یک بار

 اینطور میشوم که فوق العاده حس بدی هست

اسمش حسودی به خواهرم،عزیزترازجانم نیست،نه!

تنفر به آن کسی هست که مرا فقط زاییده که روز به روز باکارهایی که میکند 

چوب خطش را بیشتر میکند و من را ناامیدتر

من دراین19سال عمر رنج های بسیاری کشیدم که هیچکدام قابل جبران نیست

چراکه هرچیزی همان زمان قابل لهلود هست و از زمانش بگذرد زخم میشود و میماند و 

هروقت که میبینیش عمیقا به فکرمیروی و حسش میکنی:))

من این را تجربه کردم و بد دردی است.

خدا روزی برای کسی نیاورد اینهارا که برای هیچکس همچین دعایی رانمیکنم

چرا که زخمش هرروز تازه تر میشود و دردش بیشتر و تمام بدنت رامیگیرد

بااین وجود این رنج هارا سعی دارم تبدیل به آرزو برای فرزندان نازنینم کنم و تمام حسرت هایم،

مهر و محبت های مادرانه ام را عمیقا بهشان تزریق کنم که مبدا روزی به حال من دچار شوند.

دخترم،پسرم این رو بدونید از صمیم قلبم بااینکه نمیدانم چه هستید،وچگونه اید ووو. دوستتان دارم❤️❤️



چند وقتی میشه که میخوام بنویسم اما انگار نمیشه،یا تامیخوام بنویسم
حسش میره،،یه شب هم بیخوابی به سرم زده بود سه بار باگوشی نوشتم
و درآخر نمیدونم چه مرگش میشد دستم میخورد و میرفت برای خودش و کلا بیخیال شده بودم
اینروزها سریال see رو میبینم البته یک قسمت بیشتر ندیدم چون خیلی هیجانیه:))
بعد کتاب کاش کسی جایی منتظرم باشد رو میخوندم اما دیدم رمانه،خوشم نیومد و کنار گذاشتم
و کتاب شازده کوچولو رو شروع به خوندن کردم و خیلی لذت میبرم و کاملا درکش میکنم:)))
خب فعلا در بیکاری به سرمیبرم و هیچ شغلی برام پیدا نشد متاسفانه
و منتظر یک کار نون و آب دار و البته بصورت فنی یچیزی یاد بگیرم
چراکه اگه کار میخواستم بوتیک و اینا ریخته برای گرفتن نیرو.
دیگه اینکهههه.
آهااان
نرگس رو میخواستم براتون بگم.
رفت آموزش خیاطی و خیلی خوب داره پیش میره و داره موفق هم میشه
و این روزها خوبه اما متاسفانه یک ایراد خیلی بزرگی بینمون پیش اومد اونم اینکه خیلی کم پیش همیم
و اون خیلی کم حوصله شده و من متاسفانه هروقت میخوام مثل قبل پرشور و طولانی براش حرف بزنم
همه ی حرفام رو با بی میلی و بی حوصلگی جواب میده یا میگه ولش و نهایتش میگه به من توجه کن
و خودش حرف میزنه و من حرفام تو دلم میمونه و هیچی نمیتونم بگمو انگار کم کم داره برام عادت میشه
کم حرفی و نمیتونم چیزی رو بهش بگم و برای اولین بار حرفام تودلم میمونه جدیدا و خیلی کم حرف و آروم
دارم میشم.هرازگاهی بااینکه میبینم نهایت تموم بیست مین چت کردنم تو تل هرازگاهی وسطش میگه 
اها،اوم،آره و. و کلماتی کوتاه خلاصه میشه،،میدونم حوصله حرفامو نداره اما میگم تا حالمو یکم اوکی
کنم اما بیشتر وقتا ضدحال میزنه و این باعث میشه سخت بتونم به حالت اولیه ام برگردم اما.برمیگردم:)
یک دفتر طراحی برای خودم خریدم،،،که توش طراحی کنم،یکبار طراحی کردم و تمام شدخخخخخ
کلاس زبانمم دارم میرمترم هشت هستم و خیلی حالم خوبه زمانی که کللاس زبان میرم و دارم به چیزی
که جز آرزوهام بود میرسمدلم میخواد انقدر زبانم خوب بشه که به راحتی بتونم مکالمه کنم و بتونم فیلم های
آمریکایی و انگلیسی رو ترجمه کنم:))شاید سال بعد اگه سرکار نرفتم یا کلاس عکاسی و یا کلاس آموزش
فوتوشاپ برم.به هرحال باید تلاشمو بکنم تا بتونم موفق بشم و به آرزوهام برسماگرم شغلی پیداکردم و 
امیدوارم که پیدا کنم به یم کلاسی رزمی برم که آؤزوی منههه:)))از داداشم خیلی ممنونم که اینجارو بهم معرفی
کرد،آروم میشم وقتی مینویسم و حرفای دلم دیگه رو دلم سنگینی نمیکنه و حالمم خوبه.الان حس سبکی
خاصی دارم و آروم شدم به مدت هاایکم مشکل پا گرفتم و پام بخاطر نشستن زیاد پای سیستم درد میگیره
تنبلی میکنم و روی سیستم نمیام و با گوشی هم که خیلی سخته تایپ کردن های بلند و طویل.
امیدوارم بلاگ بیان یک نرم افزار اختصاصی برای تایپ کردن و سیو کردن طراحی کنه تا ما راحت تر با
گوشی پست هامون رو بزاریم.خیلیا هستن که لب تاپ و کامپیوتر ندارند و زورشون میاد با گوشی وبلاگی
برای خودشون درست کنند یا بکل هیچ جوره سمتش نمیرنامیدوارم این مشکل رو حل کنند:))
خببب خداروشکر حرفااامم تموممم شددد.:))))))


جدیدا از تنهاموندن لذت میبرم.

وقتی که تنهام،،وقتی با کسی ارتباط ندارم و میشینم کتاب میخونم،فیلم میبینم

طراحی انجام میدم و کسی خونه نیست و وقتی آهنگ گوش میدم حالم خیلی بهتر

هستمن آدم افسرده و منزوی ای نبودم و نیستم فقط جدیدا دوسدارم باخودم باشم

همین.

اطرافیانم واقعا رو اعصابم هستند و هیچ جوره نمیتونند منو بفهمند و این اذیتم میکنه

اونها نمیدونند من چی دوست دارم و باچی حالم خوب میشه.

هیچکدوم ازاونها سواد درک کردن و فهمیدنم رو ندارند و نمیدونند من چی میخوام

طرز فکرمن باهاشون خیلی متفاوته.من برای خودم دنیایی دارم که تو مغزشون نمیگنجهه

همین باعث میشه که من دلم بخواد بیشتر باخودم باشم و آروم آروم باشم.

شاید بعد عید قید اموزش فوتوشاپ رو بزنم و برم سمت چیزهایی که آرومم میکنه

و منو ازاین دنیا دورمیکنه.دوربین هام خیلی گرون شده و متاسفانه فعلا نمیتونم برای خودم یک دوربین

باکیفیت و مناسب عکاسی طبیعت و پرتره بخرم اما کلاس طراحی چهره که خیلی هزینش 

نسبت به دوربین کمتره رو برم و بااون خودمو آروم کنمسعی کنم یک کار پاره وقت پیدا کنم تا دیگه

منتی برای رفتن به کلاس هام رو سرم نزارند.آره بهترین راه اینه اگه راه های بهتری پیدا نکردم

و نظرم عوض نشد همین کارهارو ادامه میدم،،چراکه با گفتنش خیلی سرحال میشم و این خودش یک 

امتیاز مثبت محسوب خودم میشه:)))


دیگه دلم به هیچ چیز گرم نمیشه

به مواظب خودت باش ها،،دوستت دارم ها،

و قربون صدقه ها،،،دیگه اون آدم قبلی نیستم

یه حس کمبود و خلاء ایی تو وجودم احساس

میکنم و نمیتونم بیانش کنم.دلم میخواد یه روزی برسه

فقط بیام اینجا و از حال خوبم بگم و از صدتا ست۱۰تاش

غم باشه.ای کاش اون روز بیاد و من دلم به همه چیز 

همه اون کسایی که دوسشون دارم گرم باشه و انقدر خسته نباشم

خیلی دورم خلوته.هستن اما هیچکدوم ازاینایی که هستن 

حالم رو خوب نمیکنند.خودم نمیدونم کیو میخوامنمیدونم

اما یکیو میخوام که آرومم کنه.درست مثل همون روزایی که

نرگس حالمو خوب میکرد و باحرفاش آروم میشدم و الان خیلی 

وقته همچین کاری نمیکنه و من همیشه دلسردمدلم یخ یخ هست

انگار از فریزر درش آوردن و به این زودیا گرم نمیشه.۹۰%مواقع

که باهاش حرف میزنم،چه پشت چت و چه تلفنی حالم میزان نیست

و سعی دا،م تلقین کنم تا نفهمه چون،بفهمه هم چیزی برای گفتن ندارم

و همین باعثکمیشه چیزی نگم.حس میکنم کسی حالمو نمیتونه

درک کنهحال من مبهمه و کسی نیمدونه چه مرگمه و فقط خودم.

.:)


قطراتم اشکم گوله گوله میاد پایین

چه حال غم انگیزی دارم منمن لیلام۱۹سالم هست:)

گاهی وقت ها باید کنار گذاشت همه چیزها و فقط خودت

را نگه داری برای ثانیه ای.من خوشحال نیستم.ادای خوشحال هارو 

درمیارممن خوشبختم؟

نه

دلم عین یک گنجشک تازه به دنیا آمده است،،همانقدر کوچک همانقدر

ترسیده،،باهمانقدر تپش قلب بالا

این دنیا چیز خوبی نبوده برای منبدو تولد از پا گذاشتن به این دنیا

هراس داشم و با کلی جیغ و چشمانی گریان مرا به زور به این دنیا 

آوردند و من هنوزم،با کلی جیغ ساکت ووبی صدا و چشمانی گریان به

دور از هرچشم دیگری و موندن اجباری.

خیلی سخت است.

چی سخت است؟؟؟ 

آره درست حدس زدیخسته از امید دادن های واهی 

خسته از حرف های تکراری.

یگانه یه جمله کوتاه گفته بود که اونموقع فارغ از همه چیز بودم

مخندیدم اما تو سرم مونده،بود.گفته بود:خستم از حرف های تکراری

خستم از لبخندهای اجباری.چقدر قشنگ گفته بود

من یا میمیرم یا همین روزها زنده ام میکنند و من به زندگی 

برمیگردمای کاش هرچی زودتر تموم بشه این همه غم و خستگی.

زودتر تموم شو غممخستگیم زودتر برو که دیگه برام خیلی تکراری شدین

دلم میخواد یکم خوشحالی و سرحالی بجاتون بیانبرید و رهایمم کنید.


نمیدونم چرا هیچوقت اونجوری که دلت میخواد پیش نمیره

ای کاش یه روزی برسه همه آدما به مراد دلشون برسن

مراد ما همون آرزو شما هست.

دلم میخواد یه روزی بیاد همه حالشون خوب باشه 

روزی برسه همه چشاشونم بخنده و کلا شاد باشن

نمیدونم چرا همیشه اونجوری که دلم میخواد پیش نمیره

هوف.

پس کی منم مثل بقیه میتونم به آرزوهام برسم و خوشحال باشم؟

هوووم؟؟

مغزم پیچاپیچ هست و نمیدونم چی بگم که بتونم تموم اون حس های

مختلفمو بریزم بیرون تا یکم از شر این سردرد های مزمن و تکراری راحت

شم.شاید زمان باید بگذرهچقدر دیگه؟؟؟دلم میخواد زودتر زمان بگذره

تا زودتر برسم اما از گذر سنمم میترسم و ازاین هم میترسم بازم نشه⁦☹️⁩⁦⁦☹️⁩

امید دارم یه روزی همونی میشم که تصپرمه اما زمانش رو نه.نمیدونم

هعی خداچه آرزوهایی تواین دل لامصب هست.

آدمای دیگه عین من چه میکنن؟؟

چندنفر یا بهتره بگم چندهزار نفره دیگه عین من هستند؟؟؟

خیلی دلم میخواد اونام بااین شرایط من چطور اوضاعشون رو‌کنترل و مدیریت میکنند.


خب سلااام.یه خبر خیلی خووووب دارمم.باکلی

زحمت و یدبختی تونستم خانوادمو راضی کنم تا پکیج اموزش 

ادوبی پریمیر رو سفارش بدم و فردا دومین جلسه 

هست و خیلی خوووشحالممم.مطمنم تواین کار موفق میشم

راستی کار پیدانکردم اما ی چیز خنده دار

کلاس خیاطی میرم

البته به عنوان شاگردی که کلا خیلی خوبه همه چی دارم 

یاد میگیرم و ایننننکهههه

امروز اولین روزم بودد خیلی خوببب بودد

بععععدددد اینکههه امروز اولین سوتی رو دادم با یه در دیگه اشتباه گرفتم

بعد نزدیک بود تو پیرایشگاه مردونه برم

ک خب حل شد.ای کاش نرگسم میومد پیشم اما خب فکرنکنم بگیرن⁦☹️

و فردا دومین جلسه پریمیر هست و خیلی خوشحالمم.

راستی:

فردا برای اولین بار خونه نرگس شون میخوایم بریم.

خدا بخیر بگذرونه بااین همه داستان

خب خب

من برممم.خیلی دیروقتههه.شبتون بخیررر.بایییی


زمان هایی که کلاس خیاطی میرم بااینکه نرگس خودش هم میره اما سر کی اومدن و همش کل کل داریم

نمیدونم واقعاچه کنم.

خودش وقتی از کلاس میاد هی تعریف میکنه ازهمه چیز و میخنده و.

ولی من هیچی رو نمیتونم بهش بگم چراکه قهرمیکنه و زود سردرد و عصبی میشه

امروز بهش گفتم هی نگو من بهم برمیخوره اما باز ادامه داد و تهش گفت ناراحت میشی؟؟

واقعا نمیدونم چه کنم

نمیدونم چی بگمولشش

فقط اینو بدون یه کاری نکن که بی تفاوت ترازچیزی بشم که توو مغزتم نگنجه.

یه بار توی یکی از پست هام بهش اشاره کردم و تو به خودت اومدی اینبار دیگه مثل اون دفعه نیست

تو وقتی میدونی من ناراحت میشم و احساس میکنی پس نباید هی بپرسی ناراحت میشی یا نه

البته که جونت برام مهمه اما اگه بخوای ادامه بدی به این رفتارت مطمئنن اگه ازم بخوای قسم به جونت

بخورم صددرصد بااینکه برخلاف میلم هست،میخورم.

یکاری نکن که رفتارم عوض شه.چیزی بشم که تو یک هزار درصدم دوسش نداری

امیدوارم ایندفعه خودت درکش کنی.

یکاری نکن.



این روزها،حالم خیلی بهتراز اون زمان های پرازکابوس هست

و حال دلمم خیلی خیلی بهتره.:)))

کلس های تدوینم دوسه هفته ای میشه شروع شده و شنبه چهارمین جلسمه

خیلی فوق العادس و تا الان چهارتا کلیپ درست کردم و تدوین کردم

و خب خودم خیلی ازکارام راضیماگه تو پیجم برین (که تو قسمت خصوصی اسم 

پیجمو گفتم)بصورت هایلایت یه قسمتی از کلیپ هامو گذاشتمالبته دوتا از کلیپ

هامو چون اولی که پیش و پاافتاده بود،دومی برای استوری بودسومی و چهارمی رو خیلی دوسداشتم که

تیکه از اون روگذاشتمواقعا زمانیکه سروقت تدوین میرم گذر زمان رو یادم میره

و فقط میتونم بگم:فوق العادست:)))

خیلی خوشحالم که دارم راهمو پیدا میکنمازهمون اول راه من کار باهمین سیستم بوده

که خب من عاشق عکاسی ام،عاشق فوتوشاپ،عاشق لایت روم و فکرشو نمیکردم عاشق 

تدوینم باشمقبل از خرید پکیج یه سری ویدئو تو یوتیوب دیدم که فهمیدم

چقدر منو سرذوق میاره و حالم رو خوب میکنه.

و خب بابدبختی و اشک و گریه:-|تونستم اینو بخرم.واقعا هنوزم درک نمیکنم چرا اینطوری ان

بیخیالبیاین تاازحال خوبم بگم براتونهمش که نمیشه غرغرهام و ناله هام برای شما باشه.خخخخ

حال خوبمم میخوام باهاتون باشه و باهاتون شریک شم و تقسیم کنم:)))

این آموزشش 12جلسه و دوماهه هست و خب اینطور حساب کردمم با کلی تمرین و تکرار

میتونم بعدازعید تو یک آتلیه خوب کارکنم.البته حقوقش مهم نیست،چراکه باید تلاش کنم و تجربه های

بیشتری کسب کنم تا بتونم به جاهای بالاتری برسم.

امیدوارم بتونم انقدر حرفه ای بشم و کلیپ های فوق العاده ای تدوین کنم که 

استادم خودش بهم تیزر و کار بده چراکه میتونه همچین کارایی هم بکنه.

خیلی بعدازاین اتفاق خوششبینمچون که کلیپ هایی که درست میکنم خیلی بانظم

 و دقیقه و استادم خیلی ازم بین تموم اون49نفر راضی هست.

امیدوارم هرچی جلوترمیرم و کارم سخت تر میشه تلاش و انگیزمم بیشتر بشه و کارهای بهتری تحویل بدم:))))

مزون هم میرم و خب خوبهمیگذرهوقت گذروندهاما یه چیز جالب اینکه جایی که میرم

مربیمون هم استاد دانشگاست هم طراح چاپ روی پارچه و هم طراح لباس و جالبه روزایی که طراحی داره

بهم میگه توهم بیا یادبگیر یا توقسمت الگو و. .دارم مجانی آموزش میبینم و این خیلی تعجب برانگیزه

نمیدونم واقعااماخب اون میدونه من علاقه ای ندارم ولی استعدادشو میگه دارم و میتونم هم طراح بشم 

هم خیاط ولی مسیرمن یچیز دیگستوقتی فهمید تدوین دارم آموزش میبینمخیلی تشویقم کرد که یادبگیرم

و کنکور سراسری برای تدوین بدم چراکه نیرو و استاد دانشگاه برای تدوین میگه خیلی کم هست و

و باعلاقه ای که تو داری حتما موفق میشی.بازم هرچی خدا بخواد و البته تلاش من.

خیلی حرف زدممخخخخ بعدازمدتت هااااا.:)))))))))

امیدوارم حال دلتون خوب باشه و به چیزهای خوب خوبی برسیننن:))))



قربونت برم که انقدر ماهی فداتشم.

تولدت مبارک بهترین آبجی دنیا.

خیلی خیلی دوستت دآرم قشنگم

تولده تو،تولد منه عشقموقتی تو به دنیا اومدی انگار منم متولد شدم

توبهترین داراییه زندگیه منی.

مرسی که بابودنت دل من رو شاد میکنی و حالم رو خوب

مرسی که همیشه توهرشرایطی کنارمی و هوامو داری بهترینم.

خیلی عاشقتم.19/11/79 تولدته و من تو پوست خودم نمیگنجم ازاینکه خدا همچین فرشته ای رو آفریده.

بهافزودن خطترینممهربونم.خیلی ازت ممنونم که تو این دوسال کنارم بودی و هستی.

خیلی ازت منونم بخاطر تموم خوبیات

مرسی که بین همه منو انتخاب کردی و بامن بودن رو به همه ترجیح دادی

این عالیهه و من چقدر به خودم میبالم که تورو کنارم دارم و ازاین بابت رووزی هزاربار باید خداروشکر کرد 

خدایاشکرت:))))))❤️❤️❤️❤️❤️

آبجیه خودمبهمن ماهیه منتولدت روز خوش شانسیه منیتولدت روز دوباره زنده شدنمه

تولدت هزاران هزاربار مبارک عزیزدلمممم:*)❤️❤️

هرچی آرزوی خوبه بهش برسی و خوشبخت ترین دختر واسه خودت و خودم بشی

آرزوی تو،آرزوی منه.دعامیکنم به آرزوهامونم برسیم.

ازطرف آبجیت لیلا

رفیق همیشگیه خودمی نرگسم.❤️❤️❤️❤️❤️

پ.ن:تقدیم به تو عزیزدلم❤️❤️❤️❤️



این روزهای منم میگذره

وقتایی که مزون هستم اوکی هستمبااینکه جای مورد علاقم نیست اما بهتراز خونه هست

حداقل از زمانی که نرگس رو پیش خودم آوردمم تمایلم بیشتر شده

محیطش صمیمی و خوبه و تازمانی که دوره تدوینم تموم نشد فعلا هستم

البته خانوم (صاحب مزون)امروز بهم یه پیشنهاد داد

وقتی وارد پیجم که شد و علایقم رو دید گفت پیجم رو مدیریت کن،واینکه یه سری اساتید 

میخوان بیان و نرم افزاری رو یاد بدن و منم باشم و یاد بگیرم که  فکرکنم مارولوس باشه

و اینکه یه سری چیزارو میگه تدوین کنم و .درکل اگه همینجا کارم بگیره و حقوقی ام درکار باشه عالی میشه:))

ایشاا همه چی به خوبی پیش بره.

این روزها حوصله خونه رو بدتراز قبل ندارم.چون گیردادن های مادرم مثل همیشه و شایدهم بدتر

چقدر سخته کنار اومدن باهاشون

صبح ها میخوام سمت مزون برم تو گوشم هندزفری میزارم و پراز حس های خوب میشم که غیرقابل توصیفه

ای کاش نباشم اینجابرم جایی که دوس دارم تا خودم بخوام و برگردم:))

خداکنه اون روز پیش بیاد

هرجاییبرام فرقی ندارهفقط دورازاین خونه تا آروم آروم باشم

یک جای دنجسکوت با یک موسیقی بی کلام و یک سیستم و همینبس است

:))

جهان سادست ما پیچیدش میکنیم.ای کاش بزارن که حداقل خودمون هرجور که دلمون میخواد زندگی رو 

تودست بگیرم:)

ای کاش.


گاهی وقتا باخودم فکرمیکنم مگر من به چه گناهی مرتکب شدم که گرفتار همچین پدر و مادری

شدم؟؟؟.هوومم؟دارم سزای کدوم اعمال زشت از بدو تولد میدم که باید گرفتار یه همچین 

پدرومادری بشم؟؟؟پدرومادری که درک از دنیای دخترونه یک دختر19ساله رو ندارند؟؟

پدرومادری که یک روزی به یک جایی رسیدم بگم با پشتیبانیه کی بوده؟؟

وقتی برای یک جا رفتن هیچوقت راضی نبودند و نیستند 

من تابه الآن به هرچی که خواستم رسیدم فقط و فقط با تلاش و پشتکار خودم بوده 

و چیزی جز این نبوده و نیست.همیشه دیگران رو بامن مقایسه میکنند اما هیچوقت

نشده اون ها رو با پدرومادری مقایسه کنم!!

نه اینکه توذهنم نکرده باشماتفاقا روزی هزار بار که از جلوی چشمام میگذرند و هربار دلم رو

میشند گفتم ای کاش پدرومادرم یکی دیگه بودند.یکی که درکم کنه و باهاشون حالم

خوب باشه و بتونم کنارشون آرامش داشته باشم،بتونم باهاشون دوست باشم،بتونم باهاشون درودل کنم

اماخباین هایی که گفم همشون ای کاش و حسرتی بیش نیستشاید بعداز مرگم دنیای دیگه ای باشه

دنیایی که بتونم خودم محل زندگیم رو،پدرومادرم رو،دینم  رو،اسمم رو انتخاب کنم

نه اینکه از دین و اسمم خوشم نیادنهکلی گفتم و بیشترین تاکیدم رو پدرومادره

میگن پدرومادر عین فرشته ها مهربونن اما کو؟همش بدخلقیاشون رو چرامن باید ببینم؟؟

چرا من باید تحمل کنم؟؟چرا واقعا؟؟خواهرم که ازدواج کردن و رفتند و فقط من موندم:)

چرا کسی این درکم کنه؟چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


امروز آخرین روز 98 هست و خب فکرکنم اکثرمون دل و دماغ وارد شدن 

به سال جدیدو نداریم اما بیایم راجب سال98 چطور گذشت حرف بزنیم

تواین سال روزای سختی رو پشت سر گذروندم با تمام خوبی و بدی هاش

گذشتت.


بیایم اصلا راجب اتفاقای ناگوار و بد حرف نزنیم و ازروزای خوبمون بگیم

قرارنیست همیشه از اتفاقاتی که باعث صدممون شده بیایم بگیمبیایم با صحبت

راجب اتفاقای خوب و مثبت حالمون خوب و خوب تر کنیم تا سالجدید رو باخلق و خوی و حال خوب بگذرونیم

اگه بخوام از دید مثبت توسال98حرف بزنم یکیش این بود که من توجایگاهی که قراربود باشم

پا گذاشتم و دارم هرروز بیشترازدیروز پیشرفت میکنم و این حال منو خیلی خوب میکنه

دومیش اینکه بهترین دوستم رو تواین روزای بد و ناامیدکننده دارمرفیقی که همیشه پشتم بوده و هست و از 

خانواده بیشتر هوامو داشته و این خیلی خوبه و آروزمیکنم همیشه تواین روزایی که هیچکس ازهم خیرنمیبینن

و کمتردوستی باصداقت و روراستی وجود دارهه کنارهم بمونیم:)))

سومین اتفاق خوب هم اعتقادم نسبت به هرچیزی که بهش ایمان داشتم بیشترشده و تاثیرشو

توزندگیم دارم میبینم و خیلی عالیه

و امیدوارم توسال جدید مستقل تر باشم و بتونم اونچیزی که خودم میخوام،زندگی کنم 

و اونطوری که دوسدارم باشم.

سال نو رو به همه ی شمایی که پستم رو میخونید پیشاپیش تبریک عرض میکنم 

و امیدوارم حال دلتون خوب خوب باشهه:)))


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها